سلام خدا!
م ح عیسی زاده اسمش بود.
قرار بود با ابوالفضل و وحید همراه هم مسیر نجف کربلا رو بریم.
من و محمدحسین رفتیم کاظمین سامرا. وقتی برگشتیم ساعت 1شب جمعه بود. ابوالفضل و وحید چون ما دیر رسیده بودیم رفته بودند. من مونده بودم با محمدحسین که سال اولش بود می خواست مسیر پیاده روی رو بیاد!
خلاصه یادم نمیره خیلی بهش سخت گذشت با من.
اسمش ابوحسین بود.
راننده ون بود.
همون ون رو میگم که از نجف گرفتیم دربست. ما رو ببره سامرا. بعد کاظمین. بعد هم برگردونه نجف.
آدم خوبی بود. شمارشم گرفتیم.
دارم فک می کنم تیکه کلاماشو بنویسیم. حیف یادم رفته.
ولی یادمه دست و پا شکسته باهش صحبت کردم.
می گفت معلمه.
ولی دیگه عربی اونقد بلد نبودم که از حقوقشو اینا بپرسم.
میگم عربی باید یاد بگیرم هی بگو نه ...
داخل پَــکــی که از طرف کاروان به ما دادند 3تا کتاب بود. یکی از اونا یه مفاتیح به سایز کوچیک بود. علاوه بر کوچیک بودن یه ویژگی خوبش سبک بودنش بود. از این کاغذ کاهی ها که جدیدا مـــُد شده توش استفاده شده بود. انصافا خیلی خوب بود! (حسش نیست برم عکسشو بگیرم بذارم ... !)
#اربعین
از حرم امام علی (ع) اومده بودم.