امروز که از نماز جمعه برگشتم دیدم که نه پدر و مادرم و نه برادرم هستند یعنی هنوز از نماز برنگشته بودند به همین دلیل با خودم گفتم برم با رایانه کمی ور برم تا وقتی برمی گردن ...

داخل اتاق که شدم تا رایانه رو روشن کنم دیدم رخت خواب پدر و مادرم هنوز پهنه (رایانمون تو اتاف خواب پدر و مادرمه)

با خودم گفتم جمعش کنم ولی باز گفتم بی خیال ... ولی نمی دونم چی شد که جمعش کردم

.

  .  

بعد از برگشت خانواده از نماز وقتی داشتم سفره رو برای ناهار پهن می کردم یه دفعه مامانم گفت محمد اول این کاری رو که می گم رو انجام بده ...

با خودم گفتم حتما یه کار خیلی مهمیه چون خیلی مادرم با آب و تاب گفت ...

می دونین چی گفتند؟ 

آره. درست حدس زدین ...

گفتند برو رخت خوابمون رو که یادم رفته جمعش کنم تاش کن و بذار تو کمد ...

منم که قبلا خودم این کارو کرده بودم زود گفتم قبلا جمعش هم کردم ...

یعنی نمی دونین مادرم چقدر خوش حال شد ...

شاید کار خیلی ساده ای بود ولی باور کنین یه شیرینی اون لحظه حس کردم که وصف شدنی نیست ...

با این جریان یقینم بیشتر شد که کارهای خدا بی حکمت نیست ...

باور کنین از اتفاق های کوچک ترین از این هم میشه به حکمت و بزرگی خدا پی برد ...

خدا کنه هممون بتونیم احترام پذرو مادرمون رو حفظ کنیم ...