امروز هوای تهران بارونی بود و هنوزم بارونیه ...

حدود یه هفته پیش بود که من و علی اصغر داشتیم ناهار می خوردیم تو اتاق. بچه ها نبودند رفته بودند خونه هاشون برا فرجه ها ...
خلاصه اینکه علی اصغر یه مقدار برنج ته ظرفش موند و گفتم ایناشم می خوردی دیگه!؟
گفت: نه نمی خوام. ظرف ها رو برداشتم و بردم آشپرخونه. از تویه اتاق داد زد: برنج ها رو نریزی سطل زباله! بذار پشت پنجره برا کبوترا ...
منم گذاشتم.
سه چهار روز بعد رفتم ببینم برنج ها هست یا نه که دیدم آره همشون هستن!
تو دلم گفتم: چه خیال باطلی داشت این علی اصغر ما!
تا اینکه امروز رفتم تو آشپزخونه و دیدم از پشت پنجره سایه ی یه کبوتر دیده میشه ...
 
 
آره!
هوا بارونیه و سرد!
یه کم از غذاهامون رو بذاریم برا اونا!