با علیرضا میرزاد... و مرتضی امیـ.... رفتیم میدان شوش برا گرفتن وسایل لازم برای پک های صبحانه. خرما و پیش دستی یکبار مصرف و چاقو و ... . خلاصه از صبح تا ظهر گردیدیم. بعد نماز ظهر بود که دیگه خسته بودیم . به خاطر همین من نشستم کنار میدان شوش و وسایلی که گرفته بودیم و البته کاپشن مرتضی امنیـ.... رو گرفتم و نشتسم. سرتون دردنیارم . آفتاب شد و من جامو عوض کردم. کاپشنش رو گذاشتم رو یه موتور و وسایل رو منتقل کردم اون ور پیاده رو تو سایه. بچه ها اومدند و اسنپ گرفتیم طرف خوابگاه. داخل اسنپ مرتضی گفت کاپشنم کو ...!!!؟؟؟

بعله آقا ...

کاپشن بچه مردم گم شد!

پیاده شد و رفت اونجا تا ببینه رو موتور هست کاپشنش یا نه ...

نه آقا ...

پیدا نشد ...