خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره سه)
من شب آخر رسیدم اردو جهادی!
اون شبو خوابیدیم.
صبح بیدار شدیم.
دیگه خبری از بچه های روستا نبود.
چون دیروز اختتامیه برگزار شده بود.
با (حسین.ب ، صالح.م ، ابوالفضل.ح ، حسین.ع) سوار چهارصد و پنج شدیم و راه افتادیم طرف روستای انقلاب. رفتیم مدرسه و کلاساشو که 20 روز اونجا کلاس برگزار شده بود، تمیز کنیم و وسایل اصافی رو بیاریم.
از اینا که فاکتور بگیریم
( جارو زدن سالن ورزشی مدرسه در حین گوش دادن مداحی اربعین ...
جارو زدن کلاسا ...
سوار موتور شدن و بردن صندوق های نوشابه! ... )
می رسیم به ساعت 3اینا که تو راه برگشتن بودیم.
من صندلی جلو بغل راننده نشسته بودم. گوشیمو درآوردم و با دوربین سلفی شروع به فیلم گرفتن کردم.
صالح هم یه مداحی گدذاشت و با بقیه بچه ها شروع به هم خوانی کردیم.
مداحی اش این بود : (ما اصحاب گوش به فرمان ... سربازان نسل سلمان ... با هم بستیم عهد و پیمان ... ای حسین جان ... و ... )
عجب خاطره ای شد. یادش بخیر.