خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره ده)


در جریانید دیگه که در حال حرکت به سمت مرز مهران بودیم از تهران با پراید.

برای ناهار توقف کردیم.

اسم موکب مدافعان حرم بود.

چند روز قبل حرکت ما، یکی از اهالی شهرمون تو اینستا استوری کرده بود تصویر این موکب رو.

برام جالب بود که ماهم تو همون موکب توقف کرده بودیم.

موکب بزرگی بود.

ظاهرا اهالی افغانستان این موکب رو زده بودند.

داخل چادری بزرگ رفتیم نشستیم.

سفره پهن بود و زائران در حال میل غذا بودند.

ما هم رفتیم نشستیم سر سفره.

من و ایمان کنار هم نشستیم.

مهدی و اون مهدی دیگه هم یک کم اون ورتر ما نشستند.

غذا آبگوشت بود.

یک کم شلوغ بود موکب و ما منتظر موندیم ده دقیقه ای.

نون رو آوردند.

یه تیکه کوچیک آخرش به من و ایمان رسید.

یه حاجی کنار من نشسته بود. نون ما رو که دید یه نگاهی کرد و گفت: اینجاها باید شیر باشی.

منظورش این بود مظلوم نباش و غذا و اینا که میارن شونصدتا شونصدتا بگیر!

خلاصه آبگوشت رو آوردند و تا نفر بغلی من رسید. نفر بغلیم همین حاج آقا بود.

وقتی این جور شد حاجی یه پوزخنده ای زد و به بغلیش گفت عه بازم به این دوتا نرسید.

منم دستم رو گذاشتم رو شونه حاجی و گفتم حاجی غصه خودتو بخور.

(البته بعداها کمی از این حرکتم ناراحت شدم. شاید یه جورایی بهش بی احترامی کرده باشم.)

خلاصه آبگوشت اومد و ما هم خوردیم.

انواع دم نوش و چایی هم داشتند که جاتون خالی خوردیم.