رهبری در سخرانی امسالشون در سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) مثل همیشه صحبت های فوق العاده ای انجام دادند.
رهبری در سخرانی امسالشون در سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) مثل همیشه صحبت های فوق العاده ای انجام دادند.
خب ساعت حدودای 8وربع این هاست. یه نیم ساعت مونده به اذون مغرب.
زمان امتحانات پایان ترمه.
یک شنبه شروع امتحاناته و داریم می خونیم به کوب.
کمی خسته شدم از درس خوندن. گفتم بیام یه مطلبی بنویسم.
عصر مستند از آسمان شبکه دو پخش می کرد. در مورد جوان ترین شهید مدافع حرم. 20 سالش بود فقط!
حقیقتش نشستم با خودم گفتم من دارم چیکار می کنم.
قبلا هم چندبار نوشتم در این مورد.
این که وظیفه اصلی من الان خوب درس خواندنه.
تهذیب و افزایش معرفت و این ها هم هست.
ولی کو عمل!
وقتی هنوز تو ترک فلان گناه موندم، حرف از شهادت جایی نداره.
آرزوش رو دارم ولی حقیقتش لیاقتیش رو اصلا نه.
نمی دونم.
فعلا خدا کمک کنه امتحاناتمون به خیر بگذره.
سه شنبه عصر قرار بود برم خونه. بلیط گرفته بودم.
سه شنبه شب هم شب قدر آخری بود. یعنی می دونستم این شب سوم قدر رو تو اتوبوس هستم.
دانشگاه بودم. گوشی ام هم شارژش تموم داشت می شد. ساعت 1ونیم درس سیگنال داشتیم.
با خودم فکر کردم حالا چیکار کنم امشب رو؟ احیا رو چی کار کنم؟
تو ذهنم اومد برم مراسم احیای شب بیست و سوم سال گذشته حاج منصور ارضی رو دانلود کنم. ساعتای 1و25 اینا رفتم سرکلاس. دیدم گوشیم شارژ نداره و هیچ کی هم از بچه های تو کلاس شارژر نداشت. رفتم کلاس پایین از یکی از بچه های مهدسی مکانیک خودرو شارژر گرفتم. اتفاقا استادشون اومد سرکلاس در همون حین. استادشون استاد (مهدیا...) fود که ترم قبل الکترومغناطیس رو باهش افتاده بودم!
خلاصه وقتی برگشتم سرکلاس دیدم استاد (واثـ...) اومده. شارژر دستم بود. تا وارد شدم یکی از بچه ها گفت شارژرتو بده استاد!
ظاهرا استاد شارژر می خواسته ... .
منم که دیگه کاری نمی تونستم بکنم جز دادن شارژر به استاد!
رفتم پشت میزم نشستم. یادم اومد لب تاپم همراهمه. سریع لب تاپو برداشتم و گفتم با خودم که برم از کلاس بیرون تو کلاس بغلی بزنم مراسم احیا دانلود بشه و لب تاپ رو بذارم و خودم برگردم سرکلاس.
داشتم از کلاس می رفتم بیرون که استاد گفت: داری میری شارژرت هم ببر!؟
گفتم نه الان برمی گردم. خلاصه رفتم و صوت مراسم شب بیست و سه سال قبل حاج منصور رو دانلود کردم.
کلاس ساعت 3 عصر اینا تموم شد. تازه آخر کلاس فهمیدیم استاد گوشیشو اشتباه زده تو شارژر. یعنی اصلا شارژ نشده بود گوشیش. یه نگاهی به ما کرد و گفت بردار شارژرتو.
خلاصه سریع اسنپ زدیم با رفقا و برگشتیم خوابگاه.
وسایل رو جمع کردم. قرآن اینا هم برداشتم برا شب. رفتم ترمینال. راه افتادیم طرف شهرمون.
وسطای راه یادم اومد لب تاپ رو برنداشتم اصلا!
گوشیم هم که بی شارژ بود.
خسته نباشم!
این بود شب بیست و سه ماه رمضون امسال ما!
خاطرات ماه مبارک رمضان 1398.
ساعتای شش عصر بود.
خاطرات ماه مبارک رمضان 1398.
خب قطعا هرکسی تو این شبا خاطره هایی داره.
بسم الله ...
شب اول قدر امسال داخل خوابگاه مراسم بود.
قرار بود شهید بیارن که توفیق نشد.
مداح داشت روضه می خوند. روضه حضرت زهرا(س) بود.
یادمه جمعیت زیاد شده بود الحمدلله. همین شد که رفتم که از طبقه بالای نمازخونه از تو قفسه ها، قرآن هایی که مدت ها بود دست نخورده بود(!) رو بیارم پایین.
چراغ ها کاملا خاموش بود.
چه حس خوبی بود. قرآن ها رو داشتم می چیدم رو هم که بیارم پایین که صدای مداح هم می اومد. داشت می خوند:(بلند شدم به نوک پنجه پا اما حیف ...)
دیگه نتونستم. نشستم و چند قطره اشک ریختم.
بهترین خاطره همینه. دیگه چی می خوام از شب قدر؟
خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه.
خاطرات ماه مبارک رمضان 1398.