وبسایت شخصی من

۳۸ مطلب با موضوع «خاطرات :: اربعین» ثبت شده است

اربعین 99

دلم نمیاد این حرفایی که تو ذهنمه رو تایپ کنم.

یعنی دوس ندارم باور کنم.

اما ...

 

اما محرم امسال ...

اربعین امسال ...

 

نه!

این چه حرفیه.

شاید امسال محرم و اربعین متفاوت تر باشه.

ولی باید هر جور شده خودمون رو به چشم امام حسین بیاریم. باید نوکری شو بکنیم.

حالا امسال متفاوت تر.

 

میدونی اصلا جیه؟

 

اگه واقعا دلت برا محرم تنگ شده، این سی و خورده ای روز که مونده به محرم به عشق آقا امام حسین گناه کمتر کن. ببینم مرد میدون هستی؟ ببینم عاشق ارباب هستی یا نه ؟

۲۸ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مزار آقاهادی ... (خاطره اربعین 98)

قبل رسیدن به نجف، تو ذهنم گفتم حتما امسال هم میرم سر مزار آقاهادی.

آقامحمدهادی ذوالفقاری رو میگم. شعید مدافع حرم. مزارشون تو وادی السلام هستش.

 

برنامه ای که چیده بودم این بود که سحر روز آخر بعد نماز جماعت صبح از حرم‌ امام علی (ع) برم سر مزار آقاهادی و از اوجا پیاده روی رو شروع کنم.

خلاصه رسیدیم نجف. حول و حوش ظهر بود.

مینی بوس ما رو یک کم خارج شهر پیاده کرد.

خلاصه با حاج مهدی از مینی بوس پیاده شدیم و راه افتادیم.

یه مقدار که رفتیم متوجه شدم که دو طرفمون وادی السلامه.

اینجور که شد حواسم رو جمع کردم که شاید تو همون دور و بر مزار آقاهادی باشیم.

داشتیم همینجور می رفتیم که ناخودآگاه سرم چرخید سمت چپ. چشمم خورد به ماکت عکس آقاهادی.

به حاج مهدی گفتم بیا اینجاست مزار آقا ابراهیم ذوالفقاری!

خلاصه امسال قسمتمون اینجور بود که اول بریم مزار آقاهادی و بعد بریم سمت مزار آقا امام علی (ع).

 

خوش به حالش واقعا.

۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۵:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شصتا خاطره ناب مونده! (خاطره اربعین 98)

تیترهای خاطرات اربعین امسال رو که ننوشتم هنوز اینجا رو برا خودم یاددداشت کردم.

حداقل 60 خاطره مونده که ننوشتم هنوز!

خداجان یه وقتی بده ما بتونیم میون این همه درس و کار بنویسم اینا رو تا یادمون نرفته.

۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تیتر خاطرات اربعین

خاطرات اربعین نود و هشت: (تیترها)


باتوجه به اینکه به مرور زمان فرصت نوشتن خاطرات اربعین امسال رو پیدا می کنم، الان تیتر خاطرات رو می نویسم تا یادم نره. به مرور می نویسم جریان کامل همشون رو:

1- ریز هزینه های اربعین امسال. و برنامه حرکت.

2- رفتن سر مزار آقاهادی همان اول.

3- اسکان نجف. خوش جا و تمیز.

4- ما و صف حموم؟!

5- پاره شدن زیپ کوله پشتی!

5- آقا سر لباسو بگیر خشکش کنیم!

6- عتبه مقدسه و غذا.

7- یک سحر فرصت نجف امسال. یک گریه نمکی قبل نماز صبح.

8- دیدن رفقا اتفاقی.

9- شروع حرکت بهتر از گذشته!

10- پای برهنه.

11- سوار سه چرخ شدن؟! / نبود موکب / خب برو!

12- یک همسفر چند ستونی! شارژر. دخترشو بده به ما!

13- تصمیمات اربعین امسال. اسرائیل ستیزی/هدیه برا کودکان عراقی

14- کولمون خالی نباشه خداروشکر زدیم یه چیز روش.

15- رسیدن به حاج مهدی و من به هم دوباره.

16- .ارد مسیر اصلی شدیم. قرا ما کجا؟ 7تا بعد اعداد رند.

16- یادم نیست شب اول کجا خوابیدیم. فقط یادمه ساعتای 1من بیدار شدم. دیگه خوابم نیومد. حاج مهدی هم 2اینا جل و پل کرد. گفتم بیداری ... اگه بیداری بریم دیگه .. خیلی رفتیم. نماز شب هم ... .

17- روز دوم ما شروع شد. نیمه شب تا نماز صبح ... . از صبح تا ظهر. تاول پا . مردم . قرار ما 907.

حاج مهدی لباس شست. دیدن علی اعتباری اینا. گرمی شدید هوا.

عصر استراحت. من یه جا. حاج مهدی یه جا دیگه.

خوب اومده بودیم. نماز مغرب غذا کوبیده عالی.

خوابیدن و به آسمون نگا کردن.

همون جا استراحت درست و حسابی.

صبح ساعتای 3ونیم اینا به زور حرکت کردن.

نماز صبح که خوندیم. مهدی خوابش میومد. من حرکت. قرار 1307.

18- قرار ما 1307. مهدی دیر رسید. 1307 موجود نبود!

هوا گرم شدید.

نتونستم با دمپاییی ادامه بدم. با جوراب.

مداحی و سینه زنی و پیاده روی.

19- مهدی رسید. ماساژور داشت حسابی.

20- تجربه! مسیر سبزو ادامه بدیم یا بپیچیم طرف جایی که میره طرف جثر ها؟

پل اول نه. پل دوم سمت چپ حرم حضرت ابولافضل.

اگه اون رو بری میرسی به حرم.

21- نماز ظهر. رو خوندیم. پرسیدن ادرس و گریه خانم. از اون ور می ریم.

22- کار هرکسی نیست پا برهنه اومدن. توفیق بود.

23- رفتن به حرم حضرت ابوبالفضل.قبل ورود به قبه. رفتن پای کلمن ها. یکی نشتسه بود. دلم خواست. گفتم پاشو ما هم حال کنیم. نشستم. حاج مهدی گفت بسه دیگه. رفتیم زیرات خوندیم. اشکم نمی اومد خجالت کشیدم. رفتیم داخل قبه. کم کم متوسل شدم. دیگه باید می رفتیم. تو خروجی اشک و ... شکستن بغض.

24- گوشی خاموش تو کوله.

25- رفتن سمت حرم امام حسین. درمان تاول. و اینک رسیدن به حاج محسن

26- بیشتر می مونیم. حالا چکار کنیم؟ برگشتن به حرم حضرت عباس.

حالا سقایی. آخرش گفت پاشو. دنبال کلمن های دیگه!

27- حاج آقای عربی فارسی. دلم تنگ شد برا حرم امام حسین.

28- شولغ. محسن بود جام داد. محسن حال و حس خودشو داشت. به قتلگاه نگا می کرد. خنده ای داشت.

29- اون پسره آبادانیه. لهجه غلیظ عربی. انگشتر نداد.

30- رفتن به سمت گاراژ. جوجه. سیب زمینی. کباب ترکی. کاروان رهپویان جا نمونی!

31- جاموندن از محسن و بقیه. 3تا شدیم.

32. یک ون پیدا کردیم. نفری 150 و 170. بچه های مشتی.

33 - مداحی 10بار گوش کردیم.

34- رسدین به مهران. سوار سه چرخ و گوشیم نیست. برگشت نبود نه!

35- رسیدن به موکب. مصدوم اوردیم! استراحت و حالا کار.

36- کامیون هندونه.

37- شیفت نونوایی.

38-ما نون می پختیم. روضه گذاشت رائچدیو حضرت رقیه. دلم شکست. خستس؟ نه بخدا ...

38- بیکار بودن. واکس و اینا.

38- بیکار بودن. مردم رو بردن تا گیت.

39- شربت دادن تو علی اصغر. غذا دادن.

40- محمد بیا. دسشتشویی. توضیحات و این ها. حالا مشرف.

41. تمیز کردن 3تایی و خواب و در زدن مردم. تمیز کردن سری دوم و بهتر.

42. خیلی خئابم می اومد ولی موندم پاش.

43- تانکر های آب. تقریبا رفیق. اون یدونه خیلی سخت بود. آبشاری گرفتن.

44- اشتباه رفتن. چیکار کتیم؟ وایستادم. تابلو. بنر و اینها. دلخوری

45- نوش امامت اولسون ترامپ نعلت اولسون.

46- بستنی دادن روز آخری. انواع بستنی دادن.

47- جمعیتی ثابت 5روزه 24 ساعته.

48- توفیق داریم باید کار کنیم.

49- ایستکاه روز آخری. بارون شددید. بیان داخل. گریه اشک. نتونستم. روضه داتش می خوند.

50- پسر استرالیایی هه.

51- کلاه موکب!

52- پاکستانی ها.

53- خراب شدن دستشویی خانوما! من؟!

54- خواب روی بلندی!

55- تعامل با عراقی ها!

56- ماست شام آخر با من!

57- کلاس آموزشی در اسکان مهندس!

58- آها! یه کوتوله دادن طرف ما! دلم شکست.

59- جلو موکب. چایی. آبدوغ خیار جلو. فاصله بذار.

60- لیوان پلاستکی. برج لیوان پلاستیکی.

61- بعضی ها بی خیال بودنو. چرا؟!

62

 

۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ناهار آبگوشت!

خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره ده)


در جریانید دیگه که در حال حرکت به سمت مرز مهران بودیم از تهران با پراید.

برای ناهار توقف کردیم.

اسم موکب مدافعان حرم بود.

چند روز قبل حرکت ما، یکی از اهالی شهرمون تو اینستا استوری کرده بود تصویر این موکب رو.

برام جالب بود که ماهم تو همون موکب توقف کرده بودیم.

موکب بزرگی بود.

ظاهرا اهالی افغانستان این موکب رو زده بودند.

داخل چادری بزرگ رفتیم نشستیم.

سفره پهن بود و زائران در حال میل غذا بودند.

ما هم رفتیم نشستیم سر سفره.

من و ایمان کنار هم نشستیم.

مهدی و اون مهدی دیگه هم یک کم اون ورتر ما نشستند.

غذا آبگوشت بود.

یک کم شلوغ بود موکب و ما منتظر موندیم ده دقیقه ای.

نون رو آوردند.

یه تیکه کوچیک آخرش به من و ایمان رسید.

یه حاجی کنار من نشسته بود. نون ما رو که دید یه نگاهی کرد و گفت: اینجاها باید شیر باشی.

منظورش این بود مظلوم نباش و غذا و اینا که میارن شونصدتا شونصدتا بگیر!

خلاصه آبگوشت رو آوردند و تا نفر بغلی من رسید. نفر بغلیم همین حاج آقا بود.

وقتی این جور شد حاجی یه پوزخنده ای زد و به بغلیش گفت عه بازم به این دوتا نرسید.

منم دستم رو گذاشتم رو شونه حاجی و گفتم حاجی غصه خودتو بخور.

(البته بعداها کمی از این حرکتم ناراحت شدم. شاید یه جورایی بهش بی احترامی کرده باشم.)

خلاصه آبگوشت اومد و ما هم خوردیم.

انواع دم نوش و چایی هم داشتند که جاتون خالی خوردیم.

۱۱ آبان ۹۸ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰