خدای من!
خدای من!
در حسینیه نشسته بود ...
سید بودند ... این را از کلاه سبز روی سرشان فهمیدم ...
سنش 65 یا به نظرم 70 بود ...
تا ما را و مردم را می دید سرش را بالا می گرفت ...
روی خود را به سمتی دیگر گرداندم تا متوجه من نشود و زیرچشمی نگاهش کردم ...
یک پلاستیک فریزی را در دست خود کرد و در همان حالت نشسته خم شد شروع به جمع کردن زباله های در حسنیه کرد ...
چه حس خوبی داشت...
واقعا حس خیلی خوبی است و واقعا عشق به حسین با این دل چه ها که نمی کند ...
.
.
.
نمی دانم شاید با خود می گفته من که دیگر باید غزل خداحافظی را کم کم بخوانم ...
شاید دلهره از شب اول قبر دارد ...
نمی دانم و نمی دانم ولی ...
ولی ای حسین (ع)
ای سرور شهیدان ...
هوای همه ی ما را داشته باش مخصوصا این پیرمرد عزیز را ...
آمین
در درگه تو سجود را می خواهم
ذکر یارب یارب و حمد و ثنا می خواهم
با هر نفسی که در سخن می آید
دیدار گل محمدی را خواهم
اتفاقی افتاد که یقینم نسبت که حکمت در کارهای خدا بیشتر شد ...
یا اباصالح ...
ای امام زمان ما
ای امید ما
ای شافع ما
ای گل نرگس
به انتظار دیدنت زندگی بر ما شیرین است