وبسایت شخصی من

۳۰۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

کمک به مادر ...

امروز که از نماز جمعه برگشتم دیدم که نه پدر و مادرم و نه برادرم هستند یعنی هنوز از نماز برنگشته بودند به همین دلیل با خودم گفتم برم با رایانه کمی ور برم تا وقتی برمی گردن ...

داخل اتاق که شدم تا رایانه رو روشن کنم دیدم رخت خواب پدر و مادرم هنوز پهنه (رایانمون تو اتاف خواب پدر و مادرمه)

با خودم گفتم جمعش کنم ولی باز گفتم بی خیال ... ولی نمی دونم چی شد که جمعش کردم

.

  .  

بعد از برگشت خانواده از نماز وقتی داشتم سفره رو برای ناهار پهن می کردم یه دفعه مامانم گفت محمد اول این کاری رو که می گم رو انجام بده ...

با خودم گفتم حتما یه کار خیلی مهمیه چون خیلی مادرم با آب و تاب گفت ...

می دونین چی گفتند؟ 

آره. درست حدس زدین ...

گفتند برو رخت خوابمون رو که یادم رفته جمعش کنم تاش کن و بذار تو کمد ...

منم که قبلا خودم این کارو کرده بودم زود گفتم قبلا جمعش هم کردم ...

یعنی نمی دونین مادرم چقدر خوش حال شد ...

شاید کار خیلی ساده ای بود ولی باور کنین یه شیرینی اون لحظه حس کردم که وصف شدنی نیست ...

با این جریان یقینم بیشتر شد که کارهای خدا بی حکمت نیست ...

باور کنین از اتفاق های کوچک ترین از این هم میشه به حکمت و بزرگی خدا پی برد ...

خدا کنه هممون بتونیم احترام پذرو مادرمون رو حفظ کنیم ...

۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۹ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند ...

 

امروز 5 اردبشهت سالروز واقعه ی خدایی طوفان شن طبس که همه ی شما بهتر از من از چند و چون اون خبر دارید ، هست. من این مطلب رو می نویسم که تمامی اون هایی که فکر می کنن می تونن ممکلت اسلامی ما رو کوچک ترین تهدیدی بکنن بدونن که :

تمامی ما مردم ایران به خصوص جوانان چه تو شمال چه تو جنوب چه تو غرب چه تو شرق با آخرین قطره ی خونمون از کشورمون دفاع می کنیم و تا وقتی خدا رو داریم کوچک ترین ترسی از هیچ احدی نداریم ...

۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ضرب المثل قرآنی ...

 

سوره اعراف / آیه ی 40:

کسانی که آیات ما را تکذیب کردند، و در برابر آن تکبر ورزیدند، (هرگز) درهای آسمان به رویشان گشوده نمی‏شود؛ و (هیچ گاه) داخل بهشت نخواهند شد مگر اینکه شتر از سوراخ سوزن بگذرد! این گونه، گنهکاران را جزا می‏دهیم.

 
۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

افلا یتدبرون ...

... و خلاصه این که، علی عارف مسلکی بود درون گرا، روشنفکری متعهد و مبارز، نویسنده و معلمی ذر پی تفکر و تحقیق بود. یکی از افرادی که برای نخستین بار او را دیده بود، می گفت:« آنچه در او جلب توجه می کرد این بود که به طور فطری از پدیده های طبیعی به شگفت می آمد، می شکفت و لذت می برد».

-------------------------------------------------------------------

متنی رو که خوندین از صفحه ی 167 کتاب ادبیات سال دوم دبیرستان بود و در مورد دکتر علی شریعتی بود ...

مطمئنا ایشان نیازی به تعریف و تمجید ندارند و همه بر مقام علمی والایشان دانایند ...

اما اون نکته ای که برام خیلی جالب بود اینه که با خواندن جمله ی قرمز رنگ بالا به یاد مطلب قرآنی زیر اتفادم :

.

.

.

قبل از خواندن ، دعا کنید که همه ی ما جزو این گوننه افراد باشیم ... (آمین)

.

.

.

 

 

وظیفه ی ما هم تدبر در قرآن و هم تدبر در شگفتی ها و پدیده های طبیعت است ...

 

۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تقلب ....!

ادبیات داشتیم امروز زنگ سوم ...
دبیر محترمونمون آقا (ن.س) یه جور معلمی هستند که وقتی می خوان امتحان بگیرند از قبل اطلاع نمی دهند اگر هم بدهند  به حرف شون نمیشه مطمئن شد ...
خلاصه چند هفته ای بود که می گفتن از 8 درس آخر امتحان می گیرم ولی هفته ها می اومد و ایشون اصلا از امتحان چیزی نمی گفتند!
از قضا امروز گفتند می خوایم امتحان بگیرم ...
البته امتحان هاشون آسونه خیلی هم آسون ...
 
 
 
              
خلاصه سوال ها رو نوشتیم ولی یه سوال مبهم بود برای من !
مبهم یعنی جوابشو نمی دونستیم ...
امان از شیطون...
امان از شیطون ...
فهمیدین چی شد ؟؟؟!!
آفرین ... آره ... تقلب ...
باور کنین خیلی اهل تقلب نیستم (نمی گم کلا نیستم چون دروغ میشه)
دبیرمون در کلاس رو بازکردند ... خوش حال شدم که الان میرن بیرون از پشت سریم که مطمئن بودم جواب اون سوال مبهم رو می دونه جواب رو بپرسم...
سریع بهش نیگا کردم بنده خدا جواب رو گفت ولی چون آهسته گفت نتوستم بفهمم ...
چند لحظه ی بعد دبیرمون از کلاس رفتند بیرون و توی عرض یه دقیقه به جای ایشون معاون پرورشی مون (ق-ع) اومدن سرکلاس ...
از ایشون هحالبت می کشیدم که جلوشون ت.ق.ل.ب کنم ...
خلاصه ایشون یه لحظه از کلاس رفتند بیرون و من زود سرم رو برگردوندم و به دوستم گفتم فالن سوال جوابش چی میشه ولی امان از اتفاقی که افتاد ...
در این خالت که بودم یکهوو معلم ادبیتامون اومدند سرکلاس ...
گفتند فلانی چی کار می کنی ...
منم که دیگه زیاد نمی خواستم دروغ بگم گفتم : آقا دبیر یه سوال ... یعنی یه سوال ... و خلاصه یه جورایی فهموندم که می هواسم تقلب کنم ...
ایشون هم گفتند تفلب؟ عجب ... پس تو چرا رفتی حج و دیگه چیزی نگفتند ...
منم از بعد این قضیه کلا حالم گرفته شد البته نه با خاطر نمره ...
 
۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰