وبسایت شخصی من

این راننده، راننده نی!

خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره هشت)


ساعتای 8ونیم صبح بود که من و محسن اصـ... با راننده پراید برای رفتن به سمت مرز با نفری 200 تومن توافق کردیم.

ولی بهش گفتم تا بقیه رفیقامون بیان، یه ساعتی باید منتظر بمونه.

اون دلالی که ما رو به راننده معرفی کرده بود گفت کوله پشتی هاتون رو بذارین داخل ماشین. می خواست که تا بچه ها میان، ما احیانا ماشین ارزون تر یا بهتر پیدا نکنیم و بزنیم زیرش!

خلاصه منتظر اومدن بچه ها شدیم.

بچه ها یکی یکی می اومدند. بغل خیابابون نشسته بودیم.

کم کم ماشین های سواری بیشتری می اومدند و می گفتند حرکت برا مرز. قیمت همشونم 250 تومن بود.

راننده های کرمانشاهی اومده بودند تهران تا مسافر بزنن و برن طرف مرز مهران.

با یکی شون سر صحبت باز شد و گفت از مسیر همدان نرین چون ترافیکه و از مسیر دیگه ای (خوزستان بود فک کنم. الان اسم شهرش یادم نیست) برین. می گفت من هر روز دارم این مسیر رو میرم و مسافر رابعین می برم.

رفتیم به راننده پراید گفتیم قضیه رو.

راننده پراید بعد کلی بحث و جدل قبول کرد مسیر همدان رو نره.

می گفت من کل جاده های ایران رو رفتم.

همین بحث کردن ها و اینکه معلوم شد بچه کرمانشاه نیست و اولین سرویس اربعین امسالش هم هست، منو یک کم نگران کرد.

می دونستم اگه راننده اهل کرمانشاه باشه بهتره. چون مسیر رو بلده و میانبرهاشو می دونه و به ترافیک نمی خوریم.

خلاصه بر خلاف میل من و با اصرار دوستان با همین پراید حرکت کردیم.

من و ایمان صاد... و مهدی حبیـ... و اون مسافر تهرانی که پیدا کرده بودیم به عنوان نفر چهارم، سوار پراید شدیم.

بقیه بچه ها هم با اون ماشین دیگه قرار شد راه بیفتن.

ما حرکت کردیم.

راننده مپ رو روشن کرد! (نگرانی و اعصاب خوردیم بیشتر شد! آخه مگه مسیر رو بلد نیست! تا مرز میخواد با مپ بره؟!!!!)

داخل بلوارهای خروجی تهران هم فقط تو لاین وسط حرکت می کرد. اصلا سبقت نمی گرفت. فقط با سرعت مطمئنه حرکت می کرد!

چند بار چشمامو بستم. سعی کردم چیزی نگم.

به محسن پیام دادم:

-اشتباه کردیم. این راننده نیست! خیلی یواش حرکت میکنه!

محسن جواب داد:

-بد به دلت راه نداده. هنو که نرفتین تو جاده.

 

راست هم می گفت محسن.

بعدا تو مسیر همه چی معلوم شد.

بنده خدا راننده، راننده حرفه ای بود. چون پراید رو روز قبل حرکت تحویل گرفته بود و هیچ مدرکی نداشت از ماشین(!) ، تو روز و تو شهر، آروم می رفت تا پلیس نگه وایسه.

ولی شب که شد، بسیار جذاب رانندگی کرد! (جذاب که میدونین یعنی چی دیگ!؟)

خلاصه که:

این راننده، راننده بود!.

۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۹:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک دو سه حرکت!

خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره هفت)


صبح پنج شنبه هجده آبان شد.

دیشب با (محسین اصـ....) قرار کردیم من سر صبح برم ترمینال جنوب ببینم اتوبوسی تاکسی چیزی برا مرز هست یا نه. محسن هم قرار شد بره ترمینال آزادی.

ساعتای 6 صبح اینا بود که لباس پوشیدم اومدم از اتاق بیرون. دیدم درب خوابگامون بسته اس و نمیشه اومد بیرون. ساعت 6ونیم در رو باز میکردن. تا اون موقع صبر کردم.

با بی آرتی و مترو حرکت کردم.

رسیدم ترمینال جنوب. خبر خاصی نبود. فقط یه اتوبوس بود که سرویس سبزوار بود فک کنم. اسکانیا 44نفره. می گفت نفری 300 هزار تومن تا مرز. (البته قیمتشو الان دقیق یادم نیست ولی کمتر از سیصد نبود).

محسن زنگ زد و گفت برم ترمینال آزادی.

از ترمینال جنوب یه تاکسی سوار شدم. بحث اربعین شد تو ماشین.

راننده یه داش مشتی طوری بود!

با همون لحن لوطی وار گفت پسرش و دوستاش با دو ماشین شب راه افتادن طرف مرز.

خودشم 4ساله که میره ولی امسال نشده بره اربعین.

یه مسافر دیگه هم تو اتوبوس بود.اونم داشت می اومد ترمینال آزادی برا پیداکردن ماشین برا مرز.

رسیدم ترمینال آزادی.

ما کلا 7نفر بودیم. یدونه ماشین سواری پیدا کرده بودیم. 4نفرمون با اون می تونستن برن. 3تامون رو زمین بودیم فعلا!

یدونه ماشین دیگه می خواستیم. بلیط اتوبوس که کلا پیدا نمی شد اگه هم بود نفری 250 بود.

خلاصه بعد کلی گشتن یدونه پراید پیدا کردیم نفری 200.

چون 3نفر بودیم باید دنبال نفر چهارم هم می گشتیم!

اینجا بود که در نقش جدید ظاهر شدم!

بعله!

تو ترمینال هرکی رو می دیدم میگفتم میری مرز؟ مهران؟ بیا 200 تومن الان حرکت پراید!

عکس العمل مردم خیلی باحال بود. فکر می کردن من رانندم!

بهشون می گفتم حاجی منم مث خودتون زائرم. ماشین گرفتیم یه نفر کم داریم!

خلاصه نفر چهارم هم اوکی شد.

محسن و بقیه رفقا هم اومدند و حدود ساعتای 10 صبح بود که آماده حرکت شدیم.

۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حس جاماندگی!

خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره شش)


چهارشنبه هفدهم مهر نود و هشت عصر ساعت سه اینا کاوران دانشگاه می خواست حرکت کنه. 313 نفر با 10 اتوبوس 32 نفره. 7نفر صندلی خالی داشتند تا مرز مهران.

روز قبل حرکت با (سیدمحسن ...) مسئول کاروان دانشگاه هماهنگ کردیم که من و 6نفر دیگه از دوستان که جزو کاروان دانشگاه نبودیم، با اتوبوس های دانشگاه بریم تا مرز.

خلاصه موقع حرکت رسید.

اتوبوس ها با تاخیر زیاد یکی یکی می اومدند و اعضای اصلی کاروان سوار می شدند. اتوبوس ها برخلاف قرارداد 32 نفره نبود همه اش. و بعضی هاش 30 نفره بود!

خلاصه حدود 5ساعت طول کشید تا اتوبوس آخر رسید.

ما هفت نفر موندیم و نتونستیم با اون اتوبوس ها بریم.

ساعت شده بود حدود 8شب. دیگه کمی دیر شده بود تا بتونیم امشب بریم طرف مرز.

داخل اتاق نشستیم.

قرار شد یکی از بچه ها بره ترمینال آزادی ببینه اتوبوس هست یا نه برا مهران.

رفت و گفت نه نیست.

قرار شد فردا صبح بریم دوباره ترمینال تا هرجور شده بریم طرف مرز مهران.

روم نمی شد برگردم خوابگاه پیش بچه ها بگم نتونستم برم ... .

این چند ساعت تا صبح یه حس جاماندگی از اربعین تو دلمون بود.

 

۳۰ مهر ۹۸ ، ۲۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هم زیارت هم خادمی

خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره پنج):


بعد اینکه قرار شد بریم موکب برا خادمی زوار امام حسین (ع) از بیست و سوم تا سی ام مهرماه، گفتیم ای کاش زیارت و پیاده روی اربعین رو هم بریم.

چون بیست و سوم، دوشبنه بود و شنبه یک شنبه قبلش کلاس خاصی نداشتم و جمعه و پنج شنبه اش هم که دیگه تعطیل بودیم.

همین شد که با بقیه رفقای موکب، تصمیم گرفتیم هفدهم بریم طرف مرز بریم طرف نجف و از اونجا هم پیاده کربلا.

۳۰ مهر ۹۸ ، ۲۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

توفیق نوکری

خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره چهار)


شاید این جملاتی که میخوام الان بنویسم بهترین و شیرین ترین خاطراتم تو کل این وبلاگ باشه. خیلی خوشحالم که می تونم این حرفا رو بنویسم و رویا نیست و واقعیه:

تو محرم امسال تو روضه ها و بویژه تو اون شب آخر اردو جهادی تابستون امسال تو مراسم قرعه کشی اربعینش و این ها، تو دلم همیشه از خدا و امام حسین(ع) می خواستم که توفیق نوکری و خادمی شون رو به من بدهند.

الحق هم که دادند.

اول از همه که تو کاروان اربعین دانشگاه خدارو شکر یه گوشه کار رو دادن دست من. کاری که بقیه هم از پسش برمی اومدند.

ولی اونی که واقعا دیگه خیلی فوق العاده بود اون اطلاعیه ای بود که نزدیک حرکت کاروان دانشگاه، در دانشگاه پخش شد.

اطلاعیه این بود: ثبت نام جهت خادمی در موکب رهپویان ولایت مستقر در مرز مهران.

دیگه دست خودم نبود.

سریع تقویمو چک کردم و تا ببینم کلاس و درسام چجوری میشه و غیبت هام زیاد نشه. خداروشکر می شد یه جوری سر وتهش رو جمع آورد. از بیست و سوم تا سی ام مهرماه زمان خادمی بود.

خلاصه که توفیق شد و اسم نوشتیم.

تو خاطرات بعدی میگم تمام شیرینی های این خادمی رو ... .

 

۳۰ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰