تیترهای خاطرات اربعین امسال رو که ننوشتم هنوز اینجا رو برا خودم یاددداشت کردم.
حداقل 60 خاطره مونده که ننوشتم هنوز!
خداجان یه وقتی بده ما بتونیم میون این همه درس و کار بنویسم اینا رو تا یادمون نرفته.
بعضی وقتا که بی خوابی به سرم میزند مثل الان، پا میشم و نماز شب می خونم.
اما الان ... .
غروبی که داره میاد، شام شهادت پدر بزرگوار امام زمان(عج) است.
محمد جان این روزا رو به حرمت عزای امامزمانت در عزای پدرشون لطفاً با گناهان و کارات ناراحتشون نکن.
حواست هست؟
پوستر مراسم جمکران رو دیدم. ساعت ۸شب امروز. حاج آقا پناهیان و حاج سعید حدادیان ...
ان شاالله عصر بعد کلاس ساعت۴میرم طرف ترمینال جنوب. اتوبوس قم و از اونجا مستقیم جمکران. بعد مراسم هم میایم محضر حضرت معصومه(س).
بلیط ۴تومنی قطار برگشتم واسه صبح چهارشنبه ساعت۵صبح گرفتم که برسم به کار و درس.
آقاجان!
خودت به دل ما نگا کن.
خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره ده)
در جریانید دیگه که در حال حرکت به سمت مرز مهران بودیم از تهران با پراید.
برای ناهار توقف کردیم.
اسم موکب مدافعان حرم بود.
چند روز قبل حرکت ما، یکی از اهالی شهرمون تو اینستا استوری کرده بود تصویر این موکب رو.
برام جالب بود که ماهم تو همون موکب توقف کرده بودیم.
موکب بزرگی بود.
ظاهرا اهالی افغانستان این موکب رو زده بودند.
داخل چادری بزرگ رفتیم نشستیم.
سفره پهن بود و زائران در حال میل غذا بودند.
ما هم رفتیم نشستیم سر سفره.
من و ایمان کنار هم نشستیم.
مهدی و اون مهدی دیگه هم یک کم اون ورتر ما نشستند.
غذا آبگوشت بود.
یک کم شلوغ بود موکب و ما منتظر موندیم ده دقیقه ای.
نون رو آوردند.
یه تیکه کوچیک آخرش به من و ایمان رسید.
یه حاجی کنار من نشسته بود. نون ما رو که دید یه نگاهی کرد و گفت: اینجاها باید شیر باشی.
منظورش این بود مظلوم نباش و غذا و اینا که میارن شونصدتا شونصدتا بگیر!
خلاصه آبگوشت رو آوردند و تا نفر بغلی من رسید. نفر بغلیم همین حاج آقا بود.
وقتی این جور شد حاجی یه پوزخنده ای زد و به بغلیش گفت عه بازم به این دوتا نرسید.
منم دستم رو گذاشتم رو شونه حاجی و گفتم حاجی غصه خودتو بخور.
(البته بعداها کمی از این حرکتم ناراحت شدم. شاید یه جورایی بهش بی احترامی کرده باشم.)
خلاصه آبگوشت اومد و ما هم خوردیم.
انواع دم نوش و چایی هم داشتند که جاتون خالی خوردیم.
خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره نه)
راننده قبول کرد از مسیر همدان به سمت مرز مهران نره و از یه مسیر دیگه رفت تا به ترافیک نخوریم.
ماشینی که محسن و سه تا دیگه از رفقا تو اون بودن یکی دو ساعت بعد ما حرکت کرد.
با محسن از طریق پیامک و تلگرام در ارتباط بودیم. لوکیشنمون رو از طریق تلگرام برای هم فرستادیم.
حالا معلوم شد که اونا از مسیر همدان یعنی مسیر اصلی و پرترافیک به سمت مرز رفتند.
این بود که دیگه از هم جدا شدیم رسما.
راننده ما می گفت ما از یه دوراهی به بعد مسیرمون با اونا یکی میشه یعنی مسیر همه یکی میشه و اونجا به بعد ترافیک میشه.
ما هی منتظر اون دوراهی بودیم!
آخه اصلا به ترافیک خاصی نخوردیم در حالی که انتظار ترافیک رو داشتیم.
به یه دوراهی رسیدیم و درحالی که اکثر ماشین ها از یه ور می رفتند ما از اون ورش رفتیم.
افتادdl تو یه جاده. اسمش یادم نیست. پرنده پر نمی زد.
باورم نمی شد نزدیک مرز چنین جاده خلوتی تو ایام اربعین پیدا بشه.
خلاصه که ته این جاده خورد به نزدیک پایانه برکت.
این شد که ما بدون حتی یک دقیقه ترافیک در شلوغ ترین ایام سال رسیدیم به مرز مهران.