وبسایت شخصی من

۳۰۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

و اینک رمضان ...

خدایا!

میدونم خودم که تو این دو هفته باید تلاش بیشتری می کردم. باید زحمت بیشتری می کشیدم. میدونم نتونستم شکر نعمتت رو به جا بیارم.
تسلیم!
خدایا! ولی بذار امشب و فرداشب بتونم خودمو برا مهمونیت آماده کنم.
این دفعه هم بگذر از سر تقصیرات من سر تا پا گناه ...
شیرینی عفوت رو بهم بچشون. بذار دوباره بتونم برا نمازشب بیدار شم.
خدایا ... .
۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وظایفی دارم.

به جز خوب درس خواندن و خوب وقت گذاشتن برای درس، وظایف دیگری هم به دوش من هست.

نمیشه که بی تفاوت بود.

مثلا الان ما اگه زبون عربی و انگلیسی رو یاد بگیریم و کارهای گرافیکی هم بلد باشیم، میشیم یه سرباز قدرتمند برای مقابله با حرکات دشمن و ضربه زدن به اون ها.

بارها به این مسئله پی بردم ولی کاری نمی کنیم. مگر شهادت فقط تو جنگ مستقیم محقق میشه؟

تو اگه یه سرباز سایبری قوی بشی نمیتونی موثر باشی؟

بله فقط صحبت کردن و آرزوی های زیبا کردن، خیلی سادست. ولی مای عمل که میاد مشخص میشه چند مرده حلاجیم.

امان از تنبلی

امان از تنبلی

امان از تنبلی ...

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تسبیح کربلا ...

رفته بودم نمازجمعه این هفته.

نشستم بیرون داخل فضای باز دانشگاه تهران.

دیدم یه جوون ریشی 27اینا ساله اومد که گوشیش رو تحویل بده. چهرش خیلی آشنا بود. خیلی. ولی نمیدونستم کجا دیدمش.

یک تسبیح کوچیک خاکی کربلا دستش بود.

از اون لحظه که این صحنه رو دیدم، یه حسی تو دستام ایجاد شده، الانم هست، که دیگه نمی تونستم تسبیح کربلا دستم نگیرم.

یادم اومد یکی از بچه ها (محسن سلیمانـ...) ترم قبل یکی از این تسبیح ها ، سوغات آوره بود.

امروز داخل چمدون اینام رو گشتم ولی نبود. ظاهرا بردمش خونه.

به (مرتضی غفوریا...) هم دیروز گفته بودم تسبیح کربلا نداری؟! گفت چرا یکی دارم. خلاصه که همین به ربع پیش رفتم اتاقشون که رو به رو اتاقمون هم هست، و تسبیح رو گرفتم. الانم جلومه. نمی دونم این حسه که خیلی هم لذت بخشه چیه.

نمی تونم تسبیح کربلام رو از دستام دور کنم. باید جلو چشم باشه همیشه.

ان شاءا... رحمت و نعمتی از طرف خدا باشه.

اینم عکس تسبیح

 

 

۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سید ابراهیم ... .

دیروز قسمت شد بریم دیدار خانواده شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده. یا همون سید ابراهیم.

رفتیم خونه پدری ایشون. پدرشون بودند. مادرشان هم بودند ولی از آشپزخونه بیرون نیامدند. یعنی جلوی آشپزخونشون یک پارچه زده بودند و فقط پذیرایی رو میداند به نوه شون که بیاره. صوت دیدار رو گرفتیم. میذارم بعدا.

۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کیف دارا و سارا!

آقا دیروز سرکلاس بودم.

یادم اومد که ابتدایی که بودم، یک کیف دارا و سارا مشکی رنگ داشتم.

بعد فک کردم گفتم ای بابا! اون رو که انداختیم دور و دیگه ندارمش!

ولی یادم اومد تو آلبومم، یک عکس با پدرم که اون موقع ناظم مدرسه (!) بود دارم که کیفه هم فک کنم یا تو دستمه یا پشتم.

حالا اینو می نویسم، ان شاءا... رفتم خونمون بعد امتحانات پایان ترم، حتما عکسشو میزارم.

هعی! یادش بخیر ... .

۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰