وبسایت شخصی من

۳۰۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

برنامه امتحانی. ذهنتو شفاف کن.

 

خب محمدجان!

این برنامه امتحانی پایان ترم. 2ماه فرصت داری. میان ترم ها هم که هست.

بچه هیئتی و بسیجی باید الگو باشه تو درس.

تو هر زمینه ای باید جهادی باشی.

نیت درس خوندنم اینه (خدا کنه نیتم خالص باشه): یه علم و دانشی رو پیدا کنم که فردا سرکلاس بتونم به بچه ها درس خوب بدم و بتونم الگوی خوبی براشون باشم.

۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وظیفه من ؟!

بسم الله ...

دیروز قسمت شد رفتیم دیدار جانبازان دوران 8سال دفاع مقدس ...

همسر یکی از جانبازان از ما خواست که 2کار رو بکنیم. اول نماز. بعد هم درسمون رو خوب بخونیم.

مابقی هم روی همین دو تا مورد تاکید داشتند.

محمدجان!

درسته آرزوی شهادت داری. حالا لیقاتش رو داری یا نه دیگه باید تلاش کنی.

ولی الان وظیفت چیه؟

مگر تو نیمی خوای بری سرکلاس؟ مگه نمی خوای به بچه های مردم درس بدی؟ مگه نمی خوای اونا رو پرورش بدی؟ مگر نمی خوای اونا رو برای آینده این انقلاب آماده کنی؟ خودمون هستیم. بچه ها از معلمی که دانش بیشتری داره الگو میگیرن یا کسی که چیزی بلد نیست؟!

جواب مشخصه ...

پس قبول کن وظیفه اصلی تو الان درس خواندن سخت و محکمه. پس کم کاری نکن.

یاعلی ...

۲۳ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

و حسین (ع)

سلام.

دلم باز هم گرفته. اصلا دله دیگه باید بگیره. مگه نه؟

چرا گرفته؟

از دست کارهام. از دست کارهام. از دست گناه هام. از دست بی معرفتی هام.

این همه لطف کرده تا اینجای عمرم به من. ولی من چی؟

شب تولدش. روز تولدش. باید دلشو بشکنم؟ باید گناه کنم؟

بخدا دیگه آقا خسته شدم.

دارم از خدا دور میشم. آقاجان ...

نوکری هم بلد نیستم. خاک تو سر من که اسممو نوکر میذارم.

ولی آقا دلم خوش بود دیگه از روز تولد شما، دیگه تموم میشه این بی معرفتی هام.

ولی خب بازم ... .

آقا راستی!

امشبم تولد برادرتونه ... .

میشه ...

میشه بازم این بی معرفتی هام رو ندید بگیری؟

میشه پیش خدا ، شفاعت این ذره ناچیز روی هم بکنی ...

به حق قمر بنی هاشم ...

باور کن آقا میخوام از امشب دیگه دستمو از تو دستت نکشم ...

میدونم بدم آقا.

می دونم آبروت رو خیلی جاها بردم با کارهام. سر اینکه به ما میگن بچه هیئتی.

نمی دونم. دوست دارم فقط بنویسم ...

اصلا بسه. بذار الان که 10 دقیقه تا اذونه یه مدح یا نوحه گوش کنم. شاید توفیق اشک نصیبمون شد.

خلاصه بگم! بازم با بار گناه اومدم دم در خونت.

این دفعه هم آقایی کن مث همیشه

۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

باید بیام بنویسم ...

الان دیروقته ...

برم بخوابم ان شاءا... بتونم برا نماز شب بیدار شم.

باید بیام این مطالب رو بنویسم:

ماجرای اعتکاف امسال ...

ماجرای تصمیماتم برا آینده ...

وای چه شود ...

فعلا.

دعامون کنید ...

۰۵ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اردو جهادی عید 98_بخش پنجم

** این مطالب مربوط به اسفند 97 و اردو جهادی عید98 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)


 

خب دیگه هرچی هم خاطره بنویسم از این اردو جهادی کمه! با اینکه نرفتم!

 

می نویسم تیتر وار یه سری موارد رو برا اینکه بعدا اومدم یادم بیاد و باهش حالم عوض شه.

* یادش بخیر اون مداحی که رضا فلا... گذاشته بود وقتی داشتیم غرفه نمایشگاه جهادی رو آماده می کردیم!

* یادش بخیر اون لحطه ای که اذون مغرب دادند و بی خیال نمایشگاه شدیم و رفتیم نماز بخونیم و کوچه نمازخونه هم تاریک بود. رفتم طرف درب انشارات دانشگاه. دیدم استاد سیستم دیجیتال2 مون خانم کمرز... اومدن بیرون منم گفتم سلام استاد! ولی بنده خدا ترسید و البته نشناخت هم چون من تو تاریکی بودم و چیزی نگفت!

* یادش بخیر اون شبی که تا 2شبی که تا دیروقت دانشگاه موندیم و وسایل فرهنگی رو اوکی کردیم.

* یادش بخیر اون شبی که با محمد سنکار وسایل فرهنگی رو کامل بسته بندی کردیم و روی هر جعبه هم یه شکلک مقوایی زدیم به عنوان نماد بسته های فرهنگی!

*یادش بخیر اون روزی که با محمد سنکـ... رفتیم انقلاب. کتاب داستان و وسایل فرهنگی رو خریدیم. ظهرش هم رفتیم آش خوردیم و در مورد ازدواج صحبت کردیم!

*یادش بخیر اون موقعی که رفتم دنبال میکروفن برا اردو. به دکتر یوسـ.... زنگ زدم گفتم کجایین؟ گفت سلام قاسـ.... جان. علوم پایه. بیا اینجا. رفتم از آقای دکتر یوسـ.... یه دست نوشته تو دانشکده عولم پایه گرفتم و با خانم کریـ.... رفتیم سالن علامه سه تا میکروفن بود. بنده خدا خانم کریـ.... بلد نبود دستگاه ها رو روشن کنه تا ببینیم میکروفن ها سالمه که باز خراب نباشه ببرم. خلاصه به هزار زور زحمت و زنگ زدن به دکتر یوسـ... بالاخره روشن شد و من یکیش رو برداشتم. از ساختمون اداری که اومدم بیرون دیدم اتوبوس اومده و دارن بچه ها سوار میشن. بدو بدو رفتم که نکنه میکروفن رو یادشون بره. خلاصه الحمدلله رسیدم بهشون.

*یادش بخیر:  داخل ترافیک اتوبان امام علی(ع) بودیم یا فک کنم نزدیک میدون امام حسین(ع) داشتیم با محمد رنگـ... روی میکروفن یه برچسب می زدیم و می نویشتیم مال فرهنگی داخلی که یه وقت تو منطقه گم نشه. تو همین لحظه دکتر یوسـ... زنگ زدن گفت سلام کجایین؟ گفتم راه افتادیم. گفت باشه مشکلی نداره ولی رفتین اون میکروفن گرونه رو برداشتین! یکی از میکروفن ها 200 هزار تومن قیمتشه یکی دیگه یه میلیون! شما گرونه رو برداشتین!!!

* یادش بخیر نماز ظهر و عصری که داخل نمازخونه راه آهن خوندم ... .

* یادش بخیر اون صف بچه ها پشت گیت راه آهن.

و یادش بخیر

و یادش بخیر

و یادش بخیر ... .

تموم!

۰۵ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰