امشب بعد از دانشگاه در راه برگشت به خوابگاه رفتم همین مسجد نزدیک ایستگاه بی آر تی سبلان تا نماز مغرب و عشاء رو جماعت و اول وقت بخونم (البته ریا نباشه!). رفتم داخل وضوخونه و دیدم یه پسر پونزده شونزده ساله هم هست. خواستم شلام کنم ولی خودمونیم شاید یه غرور منو گرفت و با خودم گفتم چرا من اول سلام کنم. خلاصه کاپشنم رو آویزون کردم به جا لباسی که اتفاقا کاپشن او پسره هم آویزونش بود. خلاصه وضو که گرفتم رفتم که کاپشنم رو بردارم، دیدم نیست !!! فهمیدم آقا پسر مذکور، کاپشن ما رو اشتباه برداشته !!! خلاصه منم کاپشن اون رو برداشتم (!!) و رفتم داخل مسجد. دیدم اون آخر داره جوراب می پوشه. رفتم جلو و گفتم: رفیق کاپشن ما رو برداشتی!!! حالا این رو نوشتم که هم خاطره بشه هم این که بگم محمدجان سعی کن اول از همه به هر کی می رسی سلام کن.
استاد باحال معادلاتمون (استاد شکرابی) یک سری تیکه کلام جالب داره از جمله:
- باشه باشه! (حیف نمی تونم وویس بذارم)
- برو بینیم بابا!
سر کلاس معادلات با استاد شکرابی درس داشتیم. ساعت یک و نیم تا 3 و نیم. همراه ناهار امروز بهمون پرتقال دادند. خلاصه سر کلاس،استاد پای وایت برد داشت می نوشت.
یک دفعه یک پرتقال از ردیف اول کلاس قِل خورد و رفت پایین سکوی کلاس ایستاد. چندتا از بچه ها خندیدند و همهمه ی کمی شد طوریکه اصلا استاد هیچ چیزی نفهمید(البته ظاهرا).
استاد بعد از حدود 10 دقیقه وقتی نوشتنش تموم شد خیلی خونسرد اومد از سکو پایین و خم شد پرتقال رو برداشت و اون رو پوست کند و خورد!
خیلی برام جالب بود که چجوری استاد متوجه این پرنقال شد چون پشتش به اون بود و اون روی سکو بود و پرتقال پایین سکو و هیچ گونه دیدی نداشت!
گفتنی است(!!) پرتقاله هم از دست یکی از بچه ها (محمد ش ی خ ) افتاد چون اون داشت سرکلاس با اون بازی می کرد !!!!
سلام.
آقا محمد جان!
الان می تونی بزنی کلا تا آخر شب بازی کنی! راحت و آسوده!
ولی فرداشب دیگه حق نداری افسوس بخوری که چرا هوش برتر نمی تونم شرکت کنم!
یک کار دیگه هم می تونی بکنی.
الان بشینی تا ساعت 12 سوالای ورزشی و هنر رو خوب بخونی. نکته دارها رو دربیاری. بعد فردا صبح ساعت 6 صبح بسم الله رو بگی و سوالای هنر رو سریع بخونی. بعد شروع کنی به مرور سوالا. و منتظر زنگ از هوش برتر!
کدوم تاش بهتره؟!
نه خودمونیم!؟
قبوله رفیق. همون دومی رو اجرا می کنم.