ادبیات داشتیم امروز زنگ سوم ...
دبیر محترمونمون آقا (ن.س) یه جور معلمی هستند که وقتی می خوان امتحان بگیرند از قبل اطلاع نمی دهند اگر هم بدهند  به حرف شون نمیشه مطمئن شد ...
خلاصه چند هفته ای بود که می گفتن از 8 درس آخر امتحان می گیرم ولی هفته ها می اومد و ایشون اصلا از امتحان چیزی نمی گفتند!
از قضا امروز گفتند می خوایم امتحان بگیرم ...
البته امتحان هاشون آسونه خیلی هم آسون ...
 
 
 
              
خلاصه سوال ها رو نوشتیم ولی یه سوال مبهم بود برای من !
مبهم یعنی جوابشو نمی دونستیم ...
امان از شیطون...
امان از شیطون ...
فهمیدین چی شد ؟؟؟!!
آفرین ... آره ... تقلب ...
باور کنین خیلی اهل تقلب نیستم (نمی گم کلا نیستم چون دروغ میشه)
دبیرمون در کلاس رو بازکردند ... خوش حال شدم که الان میرن بیرون از پشت سریم که مطمئن بودم جواب اون سوال مبهم رو می دونه جواب رو بپرسم...
سریع بهش نیگا کردم بنده خدا جواب رو گفت ولی چون آهسته گفت نتوستم بفهمم ...
چند لحظه ی بعد دبیرمون از کلاس رفتند بیرون و توی عرض یه دقیقه به جای ایشون معاون پرورشی مون (ق-ع) اومدن سرکلاس ...
از ایشون هحالبت می کشیدم که جلوشون ت.ق.ل.ب کنم ...
خلاصه ایشون یه لحظه از کلاس رفتند بیرون و من زود سرم رو برگردوندم و به دوستم گفتم فالن سوال جوابش چی میشه ولی امان از اتفاقی که افتاد ...
در این خالت که بودم یکهوو معلم ادبیتامون اومدند سرکلاس ...
گفتند فلانی چی کار می کنی ...
منم که دیگه زیاد نمی خواستم دروغ بگم گفتم : آقا دبیر یه سوال ... یعنی یه سوال ... و خلاصه یه جورایی فهموندم که می هواسم تقلب کنم ...
ایشون هم گفتند تفلب؟ عجب ... پس تو چرا رفتی حج و دیگه چیزی نگفتند ...
منم از بعد این قضیه کلا حالم گرفته شد البته نه با خاطر نمره ...