وبسایت شخصی من

۱۵ مطلب با موضوع «خاطرات :: اردو جهادی» ثبت شده است

می نویسم تا یادم نرود!

خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره سه)


من شب آخر رسیدم اردو جهادی!

اون شبو خوابیدیم.

صبح بیدار شدیم.

دیگه خبری از بچه های روستا نبود.

چون دیروز اختتامیه برگزار شده بود.

با (حسین.ب ، صالح.م ، ابوالفضل.ح ، حسین.ع) سوار چهارصد و پنج شدیم و راه افتادیم طرف روستای انقلاب. رفتیم مدرسه و کلاساشو که 20 روز اونجا کلاس برگزار شده بود، تمیز کنیم و وسایل اصافی رو بیاریم.

از اینا که فاکتور بگیریم

( جارو زدن سالن ورزشی مدرسه در حین گوش دادن مداحی اربعین ...

جارو زدن کلاسا ...

سوار موتور شدن و بردن صندوق های نوشابه! ... )

می رسیم به ساعت 3اینا که تو راه برگشتن بودیم.

من صندلی جلو بغل راننده نشسته بودم. گوشیمو درآوردم و با دوربین سلفی شروع به فیلم گرفتن کردم.

صالح هم یه مداحی گدذاشت و با بقیه بچه ها شروع به هم خوانی کردیم.

مداحی اش این بود : (ما اصحاب گوش به فرمان ... سربازان نسل سلمان ... با هم بستیم عهد و پیمان ... ای حسین جان ... و ... )

عجب خاطره ای شد. یادش بخیر.

۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

استقبال گرم!

خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره دو)


وارد مدرسه شدم.

و حالا وارد سالن... .

بچه ها داشتن کلاغ پر بازی می کردند!!!

گفتم سلام ...

خلاصه بعد سلام، پتو آوردند!

ما رو انداختند رو پتو. انداختن بالا چند بار!

یادمه قشنگ که گفتند برو تا بخوری به سقف!

منم زرنگی کردم و هر وقت نزدیک سقف می شدم پاهامو بلند می کردم تا با کله نرم تو سقف!

۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اندر احوال اردو جهادی تابستون نود و هشت!

خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره یک)


ترم تابستون کرمانشاه بودم.

برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.

مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟

پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!

بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.

 

حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من انجام میدم. یه سری کار هم توفیق شد انجام بدیم.

 

خلاصه گذشت و گذشت و مسابقه هوش برتر قبول شدیم. 28 شهریور ضبط برنامم بود.

27 ام عصر حرکت کردم سمت تهران.

رفتم ضبط و نفر سوم شدم و حذف شدم.

خوابگاهم رو هم این ترم عوض کرده بودم. روز بعد ضبط اومدم خوابگاه جدید. هیچ کی از هم اتاقق هام نیومده بود و کلا تنها بودم. یکی دو روز بیکار بودم.

یادمه صبح ساعت 10 بیدار شدم. یه دفعه تو ذهنم اومد که:

محمد!

پاشو برو گلستان پیش بچه ها. حداقلس اینه تو فضای اردو جهادی قرار می گیری و حس و حالش رو می گیری.

خلاصه سریع آماده شدم رفتم ترمینال تهرانپارس.

بلیط اتوبوس به مقصد گرگان.

رسیدم گرگان. تاکسی گرفتم برا روستای چنسولی.

شب رسیدم پیش بچه ها.

 

۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اردو جهادی عید 98_بخش پنجم

** این مطالب مربوط به اسفند 97 و اردو جهادی عید98 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)


 

خب دیگه هرچی هم خاطره بنویسم از این اردو جهادی کمه! با اینکه نرفتم!

 

می نویسم تیتر وار یه سری موارد رو برا اینکه بعدا اومدم یادم بیاد و باهش حالم عوض شه.

* یادش بخیر اون مداحی که رضا فلا... گذاشته بود وقتی داشتیم غرفه نمایشگاه جهادی رو آماده می کردیم!

* یادش بخیر اون لحطه ای که اذون مغرب دادند و بی خیال نمایشگاه شدیم و رفتیم نماز بخونیم و کوچه نمازخونه هم تاریک بود. رفتم طرف درب انشارات دانشگاه. دیدم استاد سیستم دیجیتال2 مون خانم کمرز... اومدن بیرون منم گفتم سلام استاد! ولی بنده خدا ترسید و البته نشناخت هم چون من تو تاریکی بودم و چیزی نگفت!

* یادش بخیر اون شبی که تا 2شبی که تا دیروقت دانشگاه موندیم و وسایل فرهنگی رو اوکی کردیم.

* یادش بخیر اون شبی که با محمد سنکار وسایل فرهنگی رو کامل بسته بندی کردیم و روی هر جعبه هم یه شکلک مقوایی زدیم به عنوان نماد بسته های فرهنگی!

*یادش بخیر اون روزی که با محمد سنکـ... رفتیم انقلاب. کتاب داستان و وسایل فرهنگی رو خریدیم. ظهرش هم رفتیم آش خوردیم و در مورد ازدواج صحبت کردیم!

*یادش بخیر اون موقعی که رفتم دنبال میکروفن برا اردو. به دکتر یوسـ.... زنگ زدم گفتم کجایین؟ گفت سلام قاسـ.... جان. علوم پایه. بیا اینجا. رفتم از آقای دکتر یوسـ.... یه دست نوشته تو دانشکده عولم پایه گرفتم و با خانم کریـ.... رفتیم سالن علامه سه تا میکروفن بود. بنده خدا خانم کریـ.... بلد نبود دستگاه ها رو روشن کنه تا ببینیم میکروفن ها سالمه که باز خراب نباشه ببرم. خلاصه به هزار زور زحمت و زنگ زدن به دکتر یوسـ... بالاخره روشن شد و من یکیش رو برداشتم. از ساختمون اداری که اومدم بیرون دیدم اتوبوس اومده و دارن بچه ها سوار میشن. بدو بدو رفتم که نکنه میکروفن رو یادشون بره. خلاصه الحمدلله رسیدم بهشون.

*یادش بخیر:  داخل ترافیک اتوبان امام علی(ع) بودیم یا فک کنم نزدیک میدون امام حسین(ع) داشتیم با محمد رنگـ... روی میکروفن یه برچسب می زدیم و می نویشتیم مال فرهنگی داخلی که یه وقت تو منطقه گم نشه. تو همین لحظه دکتر یوسـ... زنگ زدن گفت سلام کجایین؟ گفتم راه افتادیم. گفت باشه مشکلی نداره ولی رفتین اون میکروفن گرونه رو برداشتین! یکی از میکروفن ها 200 هزار تومن قیمتشه یکی دیگه یه میلیون! شما گرونه رو برداشتین!!!

* یادش بخیر نماز ظهر و عصری که داخل نمازخونه راه آهن خوندم ... .

* یادش بخیر اون صف بچه ها پشت گیت راه آهن.

و یادش بخیر

و یادش بخیر

و یادش بخیر ... .

تموم!

۰۵ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اردو جهادی عید 98_بخش چهارم

** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست و اردو جهادی عید98 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)


 

چهارشنبه 22 اسفند شد. بچه های اردوجهادی ساعت یک و بیست و پنج دقیقه ظهر بلیط قطار داشتند برا بندرعباس. منم ساعت5 بلیط داشتم برا شهرمون.

یدونه کلاس 8تا 10 صبحم رو نرفتم. مهدی رمضا... دو روز زودتر رفته بود منطقه. از همون صبح رفتیم و وسایل فرهنگی رو که پسته بندی رکده بودیم رو سوار نیسان کردیم تا بره منطقه. وسایل تدارکات و عمرانی هم سوار نیسان شد. اتوبوس اومد و من دیگه بعد بدرقه قرار نبود با بچه ها برم ولی واقعا دیدم نمی تونم! سوار اتوبوس شدم! رفقا گفتن مگه میخوای بیای؟! گفتم نه تا راه آهن میام بدرقتون!

دلم نمی یومد ...

خلاصثه رفتن سوار قطار شدن منم برگشتم.

جاموندیم رفت ...

۰۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰