وبسایت شخصی من

۶۷ مطلب با موضوع «خاطرات :: دانشگاه» ثبت شده است

ترم تابستون کرمانشاه!

از یه هفته قبل همراه یکی از رفقای دیگه اومدیم کرمانشاه.

تو دانشگاه صنعتی اینجا ، 6واحد درس برداشتیم که ان شاءا... بتونیم 8ترمه دانشگاه رو تموم کنیم!

تا2شهریور اینجام.

فقط شنبه یکشنبه دانشگاه میریم. سه شنبه هم تا ظهر. یعنی اکثر وقتم خالیه.

خیلی کارها تو ذهنم هست.

بهترین فرصته این یه ماه.

البته اراده میخواد. اراده. توکل ... . ان شاءا... خدا کمک کنه.

تو پست های بعدی می نویسم ... .

۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دو تا از بهترین اساتید دانشگاهم

این ترم، یعنی ترم 5 دانشگاه دو تا از بهترین اساتید دوران دانشجوییم رو داشتم.

یکی برای سیستم دیجیتال (1) استاد بسا... .

یکی برای سیستم دیجیتال(2). استاد کمرز... .

از لحاظ اینکه درس رو با جون و دل میدن. یعنی معلومه برای درسی که میخوان بدن وقت گذاشتن و دغده این رو دارن که مطلبی که درس میدن جا بیفته برا دانشجو.

تو دبیرستان هم داشتم از این معلما. البته اون معلم های دوران تحصیلم قبل دانشگاه بیشتر به خاطر شخصیت اعتقادی شون و اخلاقیشون برام الگو شدن.

حقیقتش تو دانشگاه هنوز اون جور استادی که بخواد الگوم باشه نداشتم زیاد.


۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امام خمینی (ره)

رهبری در سخرانی امسالشون در سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) مثل همیشه صحبت های فوق العاده ای انجام دادند.

یه جای صحبتشون تو ذهنم مونده.
مضمونش این بود که امام خمینی واقعا ...
اصلا چرا مضمون. بذارین عکس متن اون قسمت رو بذارم!
 
 
 
(آرام نمی نشست. دائم در حال مجاهدت بود. مصداق آیه ... . از یک کار بزرگ که فراغت پیدا می کرد، چشم به یک کار بزرگ دیگری می دوخت و آن را دنبال می کرد؛  اهل مجاهدت فی سبیل الله بود؛ این ها عوامل جاذبه ی امام است. این خصوصیات در امام مجتمع شده بود؛ هرکسی با این خصوصیات باشد، دل ها به سمت او جذب میشود؛ این همان عمل صالحی است که خدای متعال می فرماید...).
 
بله.
این بوده است بنیانگذار انقلاب اسلامی.
فقط باید بنشینیم و فکر بکنیم به اوضاع و احوال خودمان.
دلم خوش است شاید درس خواندن این روزهایم یک مقدمه باشد برای کار بزرگ تر.
نمی دانم.
خدا کند.
 
 
۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

الان و هم اکنون

خب ساعت حدودای 8وربع این هاست. یه نیم ساعت مونده به اذون مغرب.

زمان امتحانات پایان ترمه.

یک شنبه شروع امتحاناته و داریم می خونیم به کوب.

کمی خسته شدم از درس خوندن. گفتم بیام یه مطلبی بنویسم.

عصر مستند از آسمان شبکه دو پخش می کرد. در مورد جوان ترین شهید مدافع حرم. 20 سالش بود فقط!

حقیقتش نشستم با خودم گفتم من دارم چیکار می کنم.

قبلا هم چندبار نوشتم در این مورد.

این که وظیفه اصلی من الان خوب درس خواندنه.

تهذیب و افزایش معرفت و این ها هم هست.

ولی کو عمل!

وقتی هنوز تو ترک فلان گناه موندم، حرف از شهادت جایی نداره.

آرزوش رو دارم ولی حقیقتش لیاقتیش رو اصلا نه.

نمی دونم. 

فعلا خدا کمک کنه امتحاناتمون به خیر بگذره.

۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شبای قدر - شب سوم

سه شنبه عصر قرار بود برم خونه. بلیط گرفته بودم.

سه شنبه شب هم شب قدر آخری بود. یعنی می دونستم  این شب سوم قدر رو تو اتوبوس هستم.

دانشگاه بودم. گوشی ام هم شارژش تموم داشت می شد. ساعت 1ونیم درس سیگنال داشتیم.

با خودم فکر کردم حالا چیکار کنم امشب رو؟ احیا رو چی کار کنم؟

تو ذهنم اومد برم مراسم احیای شب بیست و سوم سال گذشته حاج منصور ارضی رو دانلود کنم. ساعتای 1و25 اینا رفتم سرکلاس. دیدم گوشیم شارژ نداره و هیچ کی هم از بچه های تو کلاس شارژر نداشت. رفتم کلاس پایین از یکی از بچه های مهدسی مکانیک خودرو شارژر گرفتم. اتفاقا استادشون اومد سرکلاس در همون حین. استادشون استاد (مهدیا...) fود که ترم قبل الکترومغناطیس رو باهش افتاده بودم!

خلاصه وقتی برگشتم سرکلاس دیدم استاد (واثـ...) اومده. شارژر دستم بود. تا وارد شدم یکی از بچه ها گفت شارژرتو بده استاد!

ظاهرا استاد شارژر می خواسته ... .

منم که دیگه کاری نمی تونستم بکنم جز دادن شارژر به استاد!

رفتم پشت میزم نشستم. یادم اومد لب تاپم همراهمه. سریع لب تاپو برداشتم و گفتم با خودم که برم از کلاس بیرون تو کلاس بغلی بزنم مراسم احیا دانلود بشه و لب تاپ رو بذارم و خودم برگردم سرکلاس.

داشتم از کلاس می رفتم بیرون که استاد گفت: داری میری شارژرت هم ببر!؟

گفتم نه الان برمی گردم. خلاصه رفتم و صوت مراسم شب بیست و سه سال قبل حاج منصور رو دانلود کردم.

کلاس ساعت 3 عصر اینا تموم شد. تازه آخر کلاس فهمیدیم استاد گوشیشو اشتباه زده تو شارژر. یعنی اصلا شارژ نشده بود گوشیش. یه نگاهی به ما کرد و گفت بردار شارژرتو.

خلاصه سریع اسنپ زدیم با رفقا و برگشتیم خوابگاه.

وسایل رو جمع کردم. قرآن اینا هم برداشتم برا شب. رفتم ترمینال. راه افتادیم طرف شهرمون.

وسطای راه یادم اومد لب تاپ رو برنداشتم اصلا!

گوشیم هم که بی شارژ بود.

خسته نباشم!

این بود شب بیست و سه ماه رمضون امسال ما!

 


خاطرات ماه مبارک رمضان 1398. 

۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰