راننده اصلی که یه حاج آقای داش مشتی بود فکر کنم ساعتای ده یازده شب بود که به فرمون داد دست کمک راننده و خودش رفت تو جعبه خوابید. ما هم طبق معمول گرفتیم خوابیدیم. من اومده بودم صندلی ردیف دوم. ساعتای یک دو بو که احساس کردم اتوبوس ایستادس. چشم وا کردم دیدم اتوبوس زده بغل و کمک راننده دو تا دستش رو گذاشته رو فرمون و پیشونیش رو گذاشته رو اون. (رسوندم حالتش رو؟!). بعله! خوایش میومد! نمی دونم از کی زده بود بغل ولی من بیدار شدم، 5 دقیقه بعدش حاجی راننده اصلی اومد در زد که در اتوبوس رو براش باز کنه. با لحنی آهسته گفت خوابی؟ و گفت بیا برو بخواب من که نتونستم بخوابم. کمک راننده رفت پایین و حاجی یه 5 دقیقه بعد اومد. یه ده دقیقه گذشت حاجی به مسئول فرهنگی داخلی اردو که ردیف اول بود شنیدم که می گفت: از این ناراحتم که لهش گفتم هرجا خوابت اومد بیا خبرم کن نه اینکه ماشین رو نگه داری!.
اینجا بود که فهمیدم اون آهسته حرف زدن اولیه چی بوده و اون 5 دقیقه ای که حاجی و کمک راننده بیرون بودن چی بوده درش چی گذشته!