دقیقا یادمه کوله پشتی ام رو برداشتم و از اتاق اومدم داخل راهرو. مرتضی رو آخر راهرو دیدم. رفتم پیشش و دمپایی هاش رو دیدم. گفتم اینا رو بده من دیگه کفش جلو بسته نبرم. گفت باشه! دمپایی چرمی هاش رو برداشتم و کفش جلو بستم رو نبردم دیگه.

سحر روز دوم بود که می خواستیم از موکب داخل مسیر راه بیفتیم. از سالن حسینیه اومیدم بیرون. زئرا داخل حایاط هم خوابیده بودند و خیلی همه چی شلوغ بود. دیدم دمپایی ها نرتضی رو که دیشب دم در یادم رفته بود نیست. فرصت دنبالش گشتن رو نداشتیم. اینجا بود که محمدحسین گفت بیا دمپایی پلاستیکی من رو بردار. منم اون ها رو گذاشتم داخل کوله ام برای وقتی که لازمم بشه. 
پا برهنه مثل روز اول ، روز دومم رو شروع کردیم ...
سحر ...
اربعین ...
کربلا ...
یادش بخیر ...