خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره یک)


ترم تابستون کرمانشاه بودم.

برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.

مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟

پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!

بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.

 

حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من انجام میدم. یه سری کار هم توفیق شد انجام بدیم.

 

خلاصه گذشت و گذشت و مسابقه هوش برتر قبول شدیم. 28 شهریور ضبط برنامم بود.

27 ام عصر حرکت کردم سمت تهران.

رفتم ضبط و نفر سوم شدم و حذف شدم.

خوابگاهم رو هم این ترم عوض کرده بودم. روز بعد ضبط اومدم خوابگاه جدید. هیچ کی از هم اتاقق هام نیومده بود و کلا تنها بودم. یکی دو روز بیکار بودم.

یادمه صبح ساعت 10 بیدار شدم. یه دفعه تو ذهنم اومد که:

محمد!

پاشو برو گلستان پیش بچه ها. حداقلس اینه تو فضای اردو جهادی قرار می گیری و حس و حالش رو می گیری.

خلاصه سریع آماده شدم رفتم ترمینال تهرانپارس.

بلیط اتوبوس به مقصد گرگان.

رسیدم گرگان. تاکسی گرفتم برا روستای چنسولی.

شب رسیدم پیش بچه ها.