در حسینیه نشسته بود ...

سید بودند ... این را از کلاه سبز روی سرشان فهمیدم ...

سنش 65 یا به نظرم 70 بود ...

تا ما را و مردم را می دید سرش را بالا می گرفت ...

روی خود را به سمتی دیگر گرداندم تا متوجه من نشود و زیرچشمی نگاهش کردم ...

یک پلاستیک فریزی را در دست خود کرد و در همان حالت نشسته خم شد شروع به جمع کردن زباله های در حسنیه کرد ...

چه حس خوبی داشت...

واقعا حس خیلی خوبی است و واقعا عشق به حسین با این دل چه ها که نمی کند ...

.

.

.

نمی دانم شاید با خود می گفته من که دیگر باید غزل خداحافظی را کم کم بخوانم ...

شاید دلهره از شب اول قبر دارد ...

نمی دانم و نمی دانم ولی ...

ولی ای حسین (ع)

ای سرور شهیدان ...

هوای همه ی ما را داشته باش مخصوصا این پیرمرد عزیز را ...

آمین