یکی از دوستان رفته بود کربلا هفته ی پیش
یکی از دوستان رفته بود کربلا هفته ی پیش
قربون بین الحرمین
تا جون دارم میگم حسین
هرچی دارم ازم بگیر
فقط یه کربلا بده
قسمت نباشه کربلا
میریم پیش امام رضا
تو سقاخونه دم میگیرم
حسین حسین میگم می میرم
یک شعری بود سال دوم دبیرستان خوندیم:
"به کجا چنین شتابان، گون از نسیم پرسید ..."
مادرم امروز سر صبحانه زود زود داشتند غذا صرف می کردند منم گفتم: " به کجا پشنین شتابان!!"
گفتند: چی ؟!
دوباره تکرار کردم: "به کجا چنین شتابان!!"
به این میگن کاربرد شعر!!
خوش به حالشون گفتند می خوام برم مهدیه دعای ندبه ...
یا اباصالح یاد ما هم باش ...
خدای من!
در حسینیه نشسته بود ...
سید بودند ... این را از کلاه سبز روی سرشان فهمیدم ...
سنش 65 یا به نظرم 70 بود ...
تا ما را و مردم را می دید سرش را بالا می گرفت ...
روی خود را به سمتی دیگر گرداندم تا متوجه من نشود و زیرچشمی نگاهش کردم ...
یک پلاستیک فریزی را در دست خود کرد و در همان حالت نشسته خم شد شروع به جمع کردن زباله های در حسنیه کرد ...
چه حس خوبی داشت...
واقعا حس خیلی خوبی است و واقعا عشق به حسین با این دل چه ها که نمی کند ...
.
.
.
نمی دانم شاید با خود می گفته من که دیگر باید غزل خداحافظی را کم کم بخوانم ...
شاید دلهره از شب اول قبر دارد ...
نمی دانم و نمی دانم ولی ...
ولی ای حسین (ع)
ای سرور شهیدان ...
هوای همه ی ما را داشته باش مخصوصا این پیرمرد عزیز را ...
آمین