وبسایت شخصی من

۱۵ مطلب با موضوع «خاطرات :: اردو جهادی» ثبت شده است

راننده_خوابید! (اردو یک جهادی، عید 97)

راننده اصلی که یه حاج آقای داش مشتی بود فکر کنم ساعتای ده یازده شب بود که به فرمون داد دست کمک راننده و خودش رفت تو جعبه خوابید. ما هم طبق معمول گرفتیم خوابیدیم. من اومده بودم صندلی ردیف دوم. ساعتای یک دو بو که احساس کردم اتوبوس ایستادس. چشم وا کردم دیدم اتوبوس زده بغل و کمک راننده دو تا دستش رو گذاشته رو فرمون و پیشونیش رو گذاشته رو اون. (رسوندم حالتش رو؟!). بعله! خوایش میومد! نمی دونم از کی زده بود بغل ولی من بیدار شدم، 5 دقیقه بعدش حاجی راننده اصلی اومد در زد که در اتوبوس رو براش باز کنه. با لحنی آهسته گفت خوابی؟ و گفت بیا برو بخواب من که نتونستم بخوابم. کمک راننده رفت پایین و حاجی یه 5 دقیقه بعد اومد. یه ده دقیقه گذشت حاجی به مسئول فرهنگی داخلی اردو که ردیف اول بود شنیدم که می گفت: از این ناراحتم که لهش گفتم هرجا خوابت اومد بیا خبرم کن نه اینکه ماشین رو نگه داری!.
اینجا بود که فهمیدم اون آهسته حرف زدن اولیه چی بوده و اون 5 دقیقه ای که حاجی و کمک راننده بیرون بودن چی بوده درش چی گذشته!

۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جهادی_اربعین

از دانشگاه حدود ساعتای 5 عصر حرکت کردیم. برای نماز مغرب و عشاء بعد عوارضی تهران واییستادیم. بعله! دقیقا همونجایی که اربعین هم اونجا نماز رو خوندیم. خاطرات اربعین زنده شد دوباره ...

۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بفرما اردو جهادی (اردو یک جهادی، عید 97)

خدا قسمت کرد و عید امسال میرم اردو جهادی. شده ام مسئول تزیین 4 کلاس در 2 روستا. از 4شنبه 12/16 بچه ها دانشگاه رو تعطیل کرده بودند و میرفتن خونه هاشون ولی چون اعزام ما چهارشنبه 12/23 بود من خوابگاه موندم. اونجا بود که تازه فهمیدم چقدر تو این ایام اردو جهدی رفتن سخته! میریم اردو جهادی تا 4 فروردین استان کهگیلویه و بویراحمد / بخش دیشموک / 2تا روستا که الان اسمشون یادم نیست و تو خاطرات بعدی میگم.

۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

#خاطره #جهادی (اردو یک جهادی، عید 97)

12/24  ساعت 6 صبح

الان داخل اتوبوس هستیم داریم میریم اردو جهادی. خاطراتش رو می نویسم.

۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلستر + موز (روز دانشجو)

دوشنبه شب همین سه روز پیش بود که یک اس ام اس برام اومد که چهارشنبه تا شنبه می خوایم بریم مناطق زلزله زده برای کار فرهنگی.

ما هم زنگ زدیم و اسممون رو نوشتیم. برای همین رفتم و غذای امروزم یعنی 5شنبه روز 16 آذر رو لغو کردم. چهارشنبه شب بود که با خودم گفتم چرا خبری از مسئولین کاروان نشد و چرا زنگی چیزی نزدند. گوشیم رو که نگاه کردم دیدم یک اس ام اس سه شنبه شب اومده و گفته که در صورت تصمیم قطعی برای حضور در مناطق زلزله زده تا آخر شب با ما تماس بگیرید. این رو دیدم و بلافاصله زنگ زدم به مسئول کاروان. بنده خدا گفت: دوست عزیز الاعمالُ بالنّیّات! کاروان اعزام شده! 
و بله! این شد که ما از کاروان جا موندیم!
حالا اینا رو گفتم که بگم امروز 5شنبه من ناهار نداشتم چون به هوای اینکه 5شنبه مناطق زلزله زده ام دیگه خوابگاه نیستم! از قضا امروز افتاد 16 آذر روز دانشجو! خلاصه بچه ها رفتن و غذاشون رو گرفتن! ولی چه غذایی!!!!
به مناسبت روز دانشجو دلستر + موز هم به منو اضافه شده بود!
سرتون رو درد نیارم ...
و در نهایت اینو بگم که
مورد داشتیم طرف روز دانشجو غذا رزرو نکرده!
۱۶ آذر ۹۶ ، ۱۴:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰