وبسایت شخصی من

۱۵ مطلب با موضوع «خاطرات :: اردو جهادی» ثبت شده است

اردو جهادی عید 98_بخش سوم

** این مطالب مربوط به اسفند 97 و اردو جهادی عید98 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)


 

دیگه می دونستم نمی خوام برم اردو جهادی.

 به مهدی رمضا... مسئول فرهنگی اردو گفتم اگه کاری چیزی بود حتما بهم بگو حالا که نمی خوام بیام حداقل اینجا کمک کنم.

شنبه صبحی بود که مهدی رمضا... پیام داد نمیای می خوایم بریم وسایل فرهنگی رو بخریم. منم گفتم میام. راه افتادیم رفتیم میدون شوش. از اون طرف محمد سنکـ... هم اومد. بعد انجام کارها بود که داشتیم برمی گشتیم مهدی رمضا... گفت مجبور شدیم بین نیروهای فرهنگی قرعه کشی کنیم و چند نفر نیان. خلاصه وقتی اینو فهمیدم با خودم فکر کردم که حالا که من نمی رم اردو حداقل جا برای رفتن چند نفر اردو اولی باز شده و چی بهتر از این. نیروهایی که از من سرتر نباشن پایین تر نیستن. همین شد که یک کم دلم آروم شد.

۰۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اردو جهادی عید 98_بخش دوم

** این مطالب مربوط به اسفند 97 و اردو جهادی عید98 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)

 

ثبت نام اردو جهادی به روز آخر رسید.

من فرم رو پر کرده بودم. ولی به مسئول فرهنگی این اردو (مهدی رمضا...) گفته بودم احتمال نیومدنم زیاده دلیلش هم بهش گفته بودم.
یادمه که دو سه باز از اول اسفند پدر و مادر ازم پرسیدن کی میای خوبه برا عید؟! منم می گفتم معلوم نیست! و سعی می کردم کم کم مقدمه چینی کنم!
واسه اربعین 97 هم یادمه همین کارو کردم. روز آخر ثبت نام به بابام سر صبح ساعتای 8 زنگ زدم گفتم اگه اجازه میدین امسال هم برم اربعین. چون اشید دیگه قسمتم نشه. این شد که گفتن برو بنویس ... .
میگفتم روز آخر ثبت نام اردو شد و دیشب علی رحما... زنگ زده بود و بهم گفته بود که قطعی میای یا نه می خوایم بلیط بگیریم. منم گفتم تا فردا ظهر خبرش رو میدم بهت. باید زنگ می زدم و اجازخ می گرفتم که برم یا نه. از مترو سبلان که اومدم بیرون تا برم ایستگاه بی آر تی سبلان زنک زدم خونه. ساعتای 8 صبح بود! مامانم گوشی رو برداشتن و بنده خدا خواب هم بودن! سلام و علیک کردم و گفتم گوشی رو بدین بابا. سلام کردم و گفتم اگه صلاحه امسال هم عید برم اردو جهادی ...
گفتن نه دیگه امسال نیم خواد بری ... منم گفتم باشه و خدافظی کردم (خیلی سعی کردم بی احترامی چیزی نکنم و خدا هم کمک کرد).
یادمه نه رو که شنیدم اول پله های ایستگاه بی آر تی بودم. رفتم تو ایستگاه. دو تا سکه دستم بود. تا خود دانشگاه به در بی آر تی تکیه داده بودم و با سکه ها بازی می کردم. خیلی سخت بود نرم اردو ...
خیلی خیلی خیلی ...
اگه تو بی آرتی نبودم و گریه می کردم ... .
ظهر زنگ زدم به مامانم ... (پشت پرده نمازخنه رو سن پله های سن چوبی نشسته بودم).
گفتم اگه صلاحه شما با بابا صحبت کنین که بذارن برم اردو ...
گفتن نه چی کجا می خوای بری ... بیا خونه من کارت دارم ... همه جا رو باید جارو کنم ... منتظرتم بیای ... من کمک می خوام ... منم گفتم باشه. یادمه 4دقیقه صحبت کردم!
فرداشبش بود (چهارشنبه شب) که رفته بودم جلسه درس اخلاق حاج آقا جاودان. داخل مجلس زنگ زدن بابام ولی چون می دونستم قضیه چیه و داخل مجلس بودم جواب ندادم. جلسه که تموم شد داخل کوچه شهید بالاگر بودم که ززنگ زدم بهشون و بعد سلام و اینا با خنده گفتن خب چی می گفتی به مامان!؟
منم با همون خنده و اینا گفتم هیچی گفتم اجازه بگیرن که برم ولی مشکلی نیست شما بگین نرو نمی رم. و گفتن آره دیگه. امسال نمی خواد بری. منم گفتم باشه.
 
 
۰۴ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اردو جهادی عید 98_بخش اول

** این مطالب مربوط به اسفند 97 و اردو جهادی عید98 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)


 

از تعطیلات بین دو ترم که یعنی اول بهمن تا 12 بهمن که اومده بودم خونه ، احتمال می دادم با رفتنم به اردوجهادی خانواده مخالفت کنند! چرا؟! خلاصه بگم چون دیگه ترم قبل دو تا درس رو افتادم پدرم گفتند دیگه عید خبری از اردو جهادی و اینا نیست! منم گفتم افتادنم به خاطر این اردوها و کارها و فعالیت ها نیست ...

واقعا هم به خاطر این ها فعالیت ها تو هیئت و بسیج و کارهای فرهنگی نیست افتادن این دو تا درسم ...

می دونین به خاطر چیه؟ به خاطر تنبلی ...

ما داخل خوابگاه تا دلتون بخواد وقت خالی داریم. اون تایم های خالی رو جای درس می گیریم می خوابیم ... می گیریم بازی می کنیم و ... . برنامه نداریم ... همین میشه که بعضی وقتا درسا رو نمره پایین می گیریم ...

خلاصه رسید و رسید به تایم ثبت نام اردو جهادی ...

عصر حدود 15 اسفند بود ...

رفتم داخل کوچه نمازخونه. دیدم علی رحما... و امین وا... دارن غرفه راهیان نور بسیج رو خالی می کنن. گفتم قضیه چیه گفتن داریم نمایشگاه رو برای ثبت نام اردو جهادی آماده می کنیم. علی رحما... هرکی از بچه ها رو که از کوچه رد می شد و از بچه های جهادی بود رو نگه می داشت و می گفت داریم نمایشگاه می زنیم کمک مالی کن! خلاصه رفقا پولا رو ریختیم رو هم و حدود 60 تومن جمع شد.

تمام عکسای اردو قبل دست من بود و داخل لب تاپم و اونم داخل خوابگاه! نظر من این بود که اول من عکسا رو گلچین کنم و فردا چاپ کنیم و لی رفقا گفتن نه همین امروز عصر باید کار تموم شه. امین وا... گفت داخل فلش من گلچین عکسا هست. خلاصه رفتیم انتشارات و همونجا فلش رو زدیم تو سیستم و عکسا رو همونجا گلچین کردیم. حدود 30 تا عکس روی آ3 چاپ کردیم + کاور. هر کدوم 1500 افتاد. عکسا که چاپ شد من رو یدوه از میزهای انتشارات عکسا رو داشتم میذاشتم داخل کاورها. یکی از دانشجوها کمه عکسا رو دید خیلی خوشش اومد. گفت عه اردو جهادیه؟! گفتم آره. گفت خوشا به حالتون ...

خلاصه عکسا چاپ شد و من که رفتم خوابگاه ولی علی رحما... چون مسئول ثبت نام بود و بچه ها هم تا شب وایستادن و کار رو تموم کردن ...

خوش به حالشون ... .

۰۴ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اردو جهادی 3 (شهریور 97)

خدا قسمت کرد برم دوباره اردو جهادی.

سومین دفعه اس که خدا قسمت می کنه.
خاطرات بسیار بسیار زیاد بود ولی نشد ثبتش کنم اینجا.
محل اردو استان کهگیلویه و بویراحمد شهرستان دیشموک روستای مورخانی.
 
۰۶ مهر ۹۷ ، ۱۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اسامی شهدا (اردو یک جهادی، عید 97)

نوذر، سلیمان، فرهاد، نادر، اسماعیل، نوراله، علی، محمد، علی مدد، شیروان، قاسم، ظفر، یارمحمد، لطفعلی، صدراله، رمضان، موسی، شکراله، جبار، سامر، اردشیر، حمداله و ...
در راه هستیم همچنان. تصویر شهدا را کنار جاده زده بودند. دقت کردم به اسامی شهدا. نوذر ، سلیمان ، فرهاد ، نادر ... چه زیبا. چه پرصلابت. آری اینجا دیار شیران است. درگیر اسامی بودم که وارد بلوار طویل شدیم. یک لحظه با خودم گفتم چند شهید شد؟! نگاهی کردم دیدم تا آخر بلوار پشت سرهم تصاویر شهداست!
بله...
خون داده اند تا من امروز آرامش داشته باشم ...
پ.ن: این ها اسامی تعدادی از شهدای استان کهگیلویه و بویراحمد بود و بلوتر منتهی به شهر یاسوج مرکز استان بود.

۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰