وبسایت شخصی من

۶۷ مطلب با موضوع «خاطرات :: دانشگاه» ثبت شده است

کاپشنم رو بردی عزیز!

امشب بعد از دانشگاه در راه برگشت به خوابگاه رفتم همین مسجد نزدیک ایستگاه بی آر تی سبلان تا نماز مغرب و عشاء رو جماعت و اول وقت بخونم (البته ریا نباشه!). رفتم داخل وضوخونه و دیدم یه پسر پونزده شونزده ساله هم هست. خواستم شلام کنم ولی خودمونیم شاید یه غرور منو گرفت و با خودم گفتم چرا من اول سلام کنم. خلاصه کاپشنم رو آویزون کردم به جا لباسی که اتفاقا کاپشن او پسره هم آویزونش بود. خلاصه وضو که گرفتم رفتم که کاپشنم رو بردارم، دیدم نیست !!! فهمیدم آقا پسر مذکور، کاپشن ما رو اشتباه برداشته !!! خلاصه منم کاپشن اون رو برداشتم (!!) و رفتم داخل مسجد. دیدم اون آخر داره جوراب می پوشه. رفتم جلو و گفتم: رفیق کاپشن ما رو برداشتی!!! حالا این رو نوشتم که هم خاطره بشه هم این که بگم محمدجان سعی کن اول از همه به هر کی می رسی سلام کن.

۱۹ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

باشه باشه!

استاد باحال معادلاتمون (استاد شکرابی) یک سری تیکه کلام جالب داره از جمله:

- باشه باشه! (حیف نمی تونم وویس بذارم)

- برو بینیم بابا!

۱۹ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پرتقال!

سر کلاس معادلات با استاد شکرابی درس داشتیم. ساعت یک و نیم تا 3 و نیم. همراه ناهار امروز بهمون پرتقال دادند. خلاصه سر کلاس،استاد پای وایت برد داشت می نوشت. 

یک دفعه یک پرتقال از ردیف اول کلاس قِل خورد و رفت پایین سکوی کلاس ایستاد. چندتا از بچه ها خندیدند و همهمه ی کمی شد طوریکه اصلا استاد هیچ چیزی نفهمید(البته ظاهرا).

استاد بعد از حدود 10 دقیقه وقتی نوشتنش تموم شد خیلی خونسرد اومد از سکو پایین و خم شد پرتقال رو برداشت و اون رو پوست کند و خورد!

خیلی برام جالب بود که چجوری استاد متوجه این پرنقال شد چون پشتش به اون بود و اون روی سکو بود و پرتقال پایین سکو و هیچ گونه دیدی نداشت!

گفتنی است(!!) پرتقاله هم از دست یکی از بچه ها (محمد ش ی خ ) افتاد چون اون داشت سرکلاس با اون بازی می کرد !!!!

۱۹ آذر ۹۶ ، ۲۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلستر + موز (روز دانشجو)

دوشنبه شب همین سه روز پیش بود که یک اس ام اس برام اومد که چهارشنبه تا شنبه می خوایم بریم مناطق زلزله زده برای کار فرهنگی.

ما هم زنگ زدیم و اسممون رو نوشتیم. برای همین رفتم و غذای امروزم یعنی 5شنبه روز 16 آذر رو لغو کردم. چهارشنبه شب بود که با خودم گفتم چرا خبری از مسئولین کاروان نشد و چرا زنگی چیزی نزدند. گوشیم رو که نگاه کردم دیدم یک اس ام اس سه شنبه شب اومده و گفته که در صورت تصمیم قطعی برای حضور در مناطق زلزله زده تا آخر شب با ما تماس بگیرید. این رو دیدم و بلافاصله زنگ زدم به مسئول کاروان. بنده خدا گفت: دوست عزیز الاعمالُ بالنّیّات! کاروان اعزام شده! 
و بله! این شد که ما از کاروان جا موندیم!
حالا اینا رو گفتم که بگم امروز 5شنبه من ناهار نداشتم چون به هوای اینکه 5شنبه مناطق زلزله زده ام دیگه خوابگاه نیستم! از قضا امروز افتاد 16 آذر روز دانشجو! خلاصه بچه ها رفتن و غذاشون رو گرفتن! ولی چه غذایی!!!!
به مناسبت روز دانشجو دلستر + موز هم به منو اضافه شده بود!
سرتون رو درد نیارم ...
و در نهایت اینو بگم که
مورد داشتیم طرف روز دانشجو غذا رزرو نکرده!
۱۶ آذر ۹۶ ، ۱۴:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

استارت دوباره!

خب بازم سلام!

اصلا آقا من از دست خودم حسابی عصبانی هستم!

4 آذر اومدم گفتم دیگه برنامه می ریزم و این حرفا ولی بازم شُل اِنداختم!

ولی دیگه الان به جان خودم استارت رو میزنم برای موفقیت!

یاعلی ...

۱۶ آذر ۹۶ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰